Ep24

458 90 6
                                    

پارت 24

+ تو اینجا چه غلطی میکنی؟
عقرب لبخند دلفریبی زد و تعظیم کوتاهی کرد :
× منم از دیدنت خوشحالم پسر دایی!
وانگجی بدون اینکه تغییری در رفتارش کند، دوباره تکرار کرد:
+ گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟
× اوه پسر دایی، معلومع صبح از دنده چپ بلند شدی! اومدم شما و همسرت رو ببینم!
وانگجی غرید :
+ همسر من نیازی به دیدن تو نداره! گورتو گم کن ! همین الان!
زوجون خودش را سریع به آنها رساند :
÷ وانگجی ،  آروم باش! عقرب برای دیدن شما به اینجا اومده!
وانگجی صدایش را بالا برد :
+ اون برای دیدن ما اینجا نیومده! برای دیدن ویینگ اومده! من اجازه نمیدم اون به همسرم نزدیک بشه! به حد کافی وقتی من حالم‌خوب نبود اون از این موقعیت سو استفاده کرد و به ویینگ نزدیک شد ! دیگه اجازه نمیدم به امگای من نزدیک بشه!
لان شیچن احساس کرد که اگر یک ثانیه دیگر عقرب آنجا بماند، حتما جنگی بزرگ به راه خواهد افتاد! عاقلانه ترین راه این است که اورا فعلا از اینجا ببرد .
لان شیچن مچ دست عقرب را گرفت :
÷ ارباب عقرب، لطفا با من بیاید، میخام راجب موضوعی با شما صحبت کنم!
وانگجی به اتاق برگشت و در را محکم بست .
ویینگ گوشه ای از تخت نشسته بود ، و با ترس به وانگجی نگاه میکرد . وانگجی نفس عمیقی کشید و به طرف میز مطالعه رفت و پشت آن نشست . عود دست ساز آرامش بخشی را روشن کرد و به حالت مراقبه فرو رفت .
ویینگ وقتی که احساس کرد قلبش آرام شده، آرام و بی سر صدا از جایش بلند شد . گوشه لباسش را بالا گرفت و آرام به طرف در اتاق رفت ؛ همین که خاست در اتاق را باز کند ، وانگجی دستش را روی در گذاشت و مانع شد .
ویینگ ترسیده به عقب برگشت . حال او بین وانگجی و در ، مانده بود . وانگجی صورتش را نزدیک او برد :
+ جایی میرفتی؟
ویینگ با لکنت پاسخ داد :
- من... من... نه !
+ فکر کردم میخای جایی بری!
ویینگ سرش را آرام به معنی نه تکان داد :
+ پس برگرد سر جات بشین!
ویینگ سرش را پایین انداخت و به طرف تخت رفت .
روی آن نشست ، زیر چشمی به وانگجی نگاه کرد .
دلش میخاست پیش عقرب میرفت و دلیل آمدنش را میپرسید ! ولی عمرا اگر وانگجی اجازه این کار را به او میداد . همین دیشب بود که سر عقرب با او بحث کرده بود . عمرا وانگجی اجازه همچین کاری را به او نمیداد .
ویینگ دستی رو شکم گردش کشید :
- فندوق کوچولوی من! بابات خیلی اذیتم میکنه! از دستش عصبانیم !
بچه لگدی به شکم ویینگ زد :
- تو هم از دستش عصبانی هستی؟
انگار که کودک درون وجود ویینگ، حرف هایش را میفهمید و میشنید !
ویینگ نگاه بدی به وانگجی انداخت و با خشونت غر زد :
- من میخام برم بیرون!
وانگجی به حالت مراقبه رفته بود، و اهمیتی به حرف او نداد .
- گفتم من میخام برم بیرون!
باز هم وانگجی جواب او را نداد .
ویینگ دوباره از جایش برخاست و به طرف در رفت :
+ کجا؟
اینبار ویینگ سکوت اختیار کرد :
+ ویینگ کجا میری؟
- صداتو نمیشنوم!
وانگجی از جایش بلند شد و به طرف ویینگ رفت، دستش را کشید و اورا در آغوش گرفت:
+ امروز اجازه نداری بری بیرون!
- چرا اون وقت؟
+ چون من بهت اجازه نمیدم!
- ارباب دوم لان مشکلت چیه؟ من هر روز میرم بیرون!
+ امروز اجازه نمیدم بری! میمونی توی اتاق!
- مگه من اسیرتم که اینطوری باهام رفتار میکنی!
+ منم امروز جایی نمیرم ، پیشت میمونم!
اشک های ویینگ گونه اش را خیس کرد :
- نمیخام بمونی, نمیخام!
وانگجی ، همسرش را به طرف تخت برد و اورا روی تخت نشاند . خودش هم به طرف میز رفت و دوباره پشت آن نشست .
ویینگ صبرش تمام شده بود! این رفتار وانگجی غیر قابل تحمل بود .  از جایش بلند شد و با پا زیر میز رو به روی وانگجی زد و میز را به طرفی پرت داد .
- با اسیر کردن من توی این اتاق میخای جلوی‌خیانتمو بگیری؟ میخای عقرب منو نبینه؟ تو بهم قول دادی مواظبم باشی ولی بازم داری بهم آسیب میزنی! اینجوری سر حرفات میمونی؟
وانگجی از جایش برخاست :
+ باشه هرجایی دوست داری برو، منم همراهت میام!
ویینگ چشم غره ای به او رفت ، روی پاشنه پا چرخید و از اتاق خارج شد . وانگجی هم به دنبال او راه افتاد .
ویینگ یک راست به اتاق زوجون رفت . حالا که وانگجی‌ اورا  اذیت میکرد، او هم راهی برای گرفتن حالش داشت!
ویینگ تقه ای به در زد و وارد شد ، وانگجی هم پشت سر او وارد ، و بعد تعظیمی یه برادرش کرد .
ویینگ رو به روی عقرب نشست و مشغول احوال پرسی با او شد . وانگجی هم در کنارش روی تشکچه نشست ، و با اخم نظاره گفت و گوی آن دو شد.
- خیلی وقت بود ندیده بودمت! این همه مدت کجا بودی؟
× برای دیدن مادرم به قبیله ون برگشتم، ولی خب من نمیتونم مدت زیادی یکجا باشم، پس با خودم گفتم بهتره به شما سر بزنم !
ویینگ لبخندی زد :
- خوب کردی اومدی! منم خیلی وقت بود ندیده بودمت! میخاستم بابت دارویی که بهم دادی ازت تشکر کنم!
عقرب دست هایش را به هم فشرد :
× اوه من کاری نکردم!
وانگجی با نگاهی آتشین به عقرب خیره شده بود .
لان شیچن که این منظره را دید، برای رفع هرگونه سو تفاهم گفت :
÷ ویینگ به من گفت که چه کمک بزرگی به وانگجی‌و اون کردی! ازت ممنونم که جون برادرم رو‌نجات دادی!
× برادر شما پسر دایی منه! البته که خودش اینو قبول نداره!
وانگجی با تشر گفت:
+ البته ، بهت اعتمادم ندارم!
عقرب با خونسردی جواب داد :
× البته کسی که توی شرایط سخت هوای تو و همسرت رو داشت من بودم! این رو به یاد داشته باش که تو هم برای من عزیزی!
+ تو هم اینو به یاد داشته باش من هیچ وقت بهت اعتماد نمیکنم!
وانگجی با چشم هاش آتشین، و عقرب با چشم های سرد همچون چشمه های بهار سرد، به هم خیره شدند .
ویینگ که اوضاع را ناخوشایند دید،  بحث را عوض کرد :
- این روز ها به شدت دلم‌حوس شراب کرده! مخصوصن شراب های میوه های وحشی!
× وای برای تو خوب نیست! ممکنه باعث بیماری بچه بشه!  تو یه امگا هستی! خیلی باید مواظب خورد و‌خوراکت باشی!
ویینگ دهن کجی کرد :
- این چرت و پرتایی که میگی رو توی کدوم کتاب نوشتن؟ کی گفته باعث مریضی بچه میشه؟ همینجوریش لان دوم در حال عذاب دادن من هست ! تو دیگه بیشترش نکن!
عقرب خندید  :
× به وانگجی حق میدم روی تو حساس باشه! تو توی مرحله حساسی هستی و باید مراقب خورد و خوراکت باشی! میدونی چند کوزه شراب برات اورده بودم ،ولی  با این وضعیت که ازت دیدم بهت نمیدم تا زمانی که فارغ شدی!
ویینگ با خوشحالی دست زد :
- نه نه عقرب! همین الان بهم بده بعدا فراموش میکنی! خواهش میکنم الان بده!
وانگجی میان حرف آن دو پرید و با تحکم گفت :
+ اجازه نداری بهش شراب بدی! چه الان چه بعد از زایمان!
ویینگ عصبی به طرف وانگجی برگشت :
- به تو چه هان؟ به تو چه؟ تو واسه شکم خودت تصمیم بگیر!
زوجون و عقرب مات ماندن. هیچ کدام تا به حال ویینگ را اینگونه عصبانی و خشن ندیده بودند!
ویینگ فنجان روی میز را برداشت و محکم روی زمین کوبید . فنجان به صد تیکه تبدیل شد . عقرب و زوجون از جا پریدند ولی وانگجی‌همچنان خونسرد به ویینگ نگاه میکرد .
+ من آلفای توام! هرچی من میگم باید گوش کنی!
ویینگ از جایش بلند شد ، به طرف وانگجی حمله کرد و با مشت روی سینه او میکوبید. وانگجی کمر همسرش را بغل کرد و اجازه داد ویینگ هر چقدر که میخواهد به او مشت بزند تا عصبانیتش فروکش کند.
زوجون همراه با عقرب اتاق را ترک کردند .
ویینگ گریه میکرد و با مشت به سینه وانگجی میکوبید .
در آخر انقدر خسته شد که سرش را روی شانه وانگجی گذاشت و بلندتر گریه کرد .
وانگجی همسرش را محکم بغل کرد و پیشانی اش را بوسید .
ویینگ در میان گریه هایش نالید :
- دستام ... دستام درد .. گرفت!
وانگجی دست های ویینگ را گرفت و بوسید . بعد اشک‌های زیبای همسرش را پاک کرد و لبان سرخ شده اش را محکم بوسید .
ویینگ که انگار منتظر بوسه او بود، مک عمیقی از لب های همسرش گرفت و دستش را پشت گردن او انداخت .
پس از چندین دقیقه طولانی که همدیگر را بوسیدند، ویینگ‌بوسه را شکست و سرش را در گودی گردن همسرش پنهان کرد :
+ معذرت میخام عزیزم .
- گرسنمه!
+ ویینگ قشنگم ! زیبای من!
-  لان جان گشنمه!
+ چی دوست داری بخوری؟
- شراب!

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now