Ep35

345 73 4
                                    

پارت 35

لان جان
همراه با کودک در دستش ، به اتاق رئیس قبیله رفت ، حال بهترین وقت بود تا همه چیز را برای رئیس قبیله جیانگ شرح دهد . تقه ای به در زد و اجازه ورود خاست ، کمی بعد فنگ‌میان « داخل شو » ای گفت و به او اجازه ورود داد .
***
× مطمئن هستی کار عمه ات هست؟
+ این خنجر ،  متعلق به عقرب هست ‌. روز تولدش ویینگ بهش کادو داد !
فنگ میان ، دست نوازش بر صورت کودک کشید :
× تعداد نگهبانان را افزایش میدم ، از بهترین افرادم برای محافظت از پسر و نوه ام استفاده میکنم ، باید بیشتر حواسمون رو‌ جمع کنیم!
+از کمکتون ممنونم .
× به نظرت دلیل کارای این زن چیه؟
+ اون زن برای خون دخترش میخاد انتقام بگیره!
× حالا چیکار باید کنیم؟
+ نمیتونیم بی دلیل بهشون حمله کنیم! باید کمی محافظ کار بشیم و از ویینگ و آیوان محافظت کنیم .
× تو باید بیشتر مراقب همسرت باشی!اون خیلی بهت احتیاج داره!
فنگ میان فنجانی برداشت و از چای آن کمی نوشید :
× نمیخای چیزی در این باره بهش بگی؟
سری تکان داد و کودکش را بیشتر بر سینه اش فشرد :
+ نه ، میترسم حالش بد بشه! اون خیلی زود نگران میشه!
× هرجور خودت میدونی! ولی به نظر من...
+ نه ، اصلا نباید ویینگ‌ متوجه بشه!
فنگ میان چیزی نگفت، تنها سری تکان داد ، فنجانش را روی میز قرار داد .
وانگجی نگاهی به او انداخت ، از جایش بلند شد و تعظیمی کرد :
+ دیر وقته، بهتره من از حضورتون مرخص بشم .
× مشکلی نیست ارباب لان ،میتونید برید .
وانگجی تعظیم دیگری کرد ، پتوی روی کودکش را صاف کرد و بعد از اتاق خارج شد .
با خودش فکر کرد که شاید ویینگ خواب باشد، پس آرام در اتاق را باز کرد و بست . آیوان نق میزد و دهان کوچکش را باز و بسته میکرد ، گرسنه بود و بهانه شیر داشت .
شمع های روشن نشان میداد که ویینگ هنوز بیدار است و انتظار او را می کشد .
ویینگ  با دیدن همسر و فرزندش لبخند دلنشینی زد و دست هایش را به سمت آنها باز کرد :
- عشق های من! زندگی و روحم ! چرا انقدر دیر اومدین؟
وانگجی پاسخ لبخند او را با لبخند داد :
+ پسرم دلش هوای تازه میخاست! کمی قدم زدیم!
- پس مادرش چی؟ توی این اتاق تنهایی بپوسه؟
+ معذرت میخام عزیزم .
- عیبی نداره بیا اینجا بغلم کن!
وانگجی کنار همسرش نشست ،‌ همسرش را در سمت راست و‌کودکش را در سمت چپ آغوشش گرفت . ویینگ سرش را روی شانه وانگجی گذاشت و با لبخند به کودکش نگاه کرد :
- این شوهر منه! فکر نکنی میتونی از من بگیریش!
آیوان در جواب حرف ویینگ ، غر غری کرد و چنگی میان موهای ویینگ زد .
ویینگ جیغ یواشی کشید :
- آخخ ... آخخخخخ... لانننن جااااااان دردم گرفت!
وانگجی سعی کرد به آرامی دست کودک را آزاد کند ، ولی آیوان با لثه های بی دندانش دست او را گاز گرفت ؛
- باشه ... باشهه ... برای خودت ... همش برای خودت! سرم درد گرفت! لان جان زودتر جداش کن!
+ آروم باش .
- چه جور آروم باشم موهامو کند!  آییییییییی... آه.
با هر سختی که بود، موهای ویینگ را از چنگ های آیوان ، جدا کرد .

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now