Ep27

443 81 3
                                    

پارت 27

وانگجی با سرعت خودش را به غار رساند . با صحنه روبه رویش ، نزدیک بود قلبش از حرکت بایستد.
لو شمشیرش را نصفه در قفسه سینه عقرب فرو برده بود . خون از دهان  عقرب بیرون میریخت،و قطره ای  اشک از گوشه چشم اش چکید .
وانگجی فریادی کشید و به طرف لو حمله کرد ؛ دستش را بالا برد و بیجن را با شدت بر گردن لو فرود آورد ، حتی به او اجازه عکس العملی را نداد.
  لو رو به روی عقرب بر روی زمین افتاد .پوزخندی زد، در حالی که به سختی نفس میکشید، به سختی لب گشود :
÷ انتقامم.. انتقام ...گرفتم...  نمیذارم بهش‌...
نتوانست باقی حرفش را کامل کند، و مرد.
ویینگ ، فرزندش را محکم در آغوش گرفته بود و سخت گریه میکرد .
درست در لحظه آخر عقرب متوجه شد که لو میخواهد به بچه آسیب بزند، فورا اورا دست ویینگ داد و خودش سپر دفاعی آنها شد. 
وانگجی با نگرانی بچه را از آغوش ویینگ گرفت تا از سلامت بودنش  مطمئن شود . ویینگ با گریه به طرف عقرب رفت و اورا در آغوش گرفت .
سعی کرد شمشیر را از سینه اش بیرون بیاورد ولی وانگجی مانع او شد :
+ اگه شمشیر رو بیرون بکشی ، از داخل خونریزی میکنه و میمیره!
ویینگ فریاد زد :
- اگه شمشیرو بیرون نکشمم میمیره! چیکار باید کنم؟
عقرب با درد لبخندی زد ، به زحمت موهای ویینگ را نوازش کرد :
× چیزی نیست... من خوبم.
- نه..
×میخام ... به حرفام .. گوش کنی!
ویینگ در حالی که اشک میریخت ، سرش را به سرعت تکان داد :
- باشه بگو! هرچی میخای بگو!
عقرب به سختی به ویینگ تکیه داد ، سرفه ای کرد و نفس عمیقی کشید :
× همیشه بخند ... وقتی میخندی ...خیلی خاستنی میشی!
ویینگ در بین گریه ، لبخند غمگینی زد :
- باشه ، فقط تو خوب شو! ما می بریمت پیش یه طبیب خوب! یکم تحمل کن باشه؟
× بهم گوش کن ! من... من وقتی ندارم...ویینگ ...
- خواهش میکنم..
×من هیچ وقت... نخاستم  بهت آسیب بزنم.
- میدونم میدونم. بزار فکر کنم چجوری باید از اینجا ببریمت!
× ویینگ... به من گوش کن! داره دیر میشه!
سینه عقرب به سختی بالا و پایین میشد . شمشیر ، از خونش میپرخشید .  قطره های خون آرام سر میخوردن و پایین میریختند. نفسش برای لحظه ای قطع شد .
اشک های ویینگ، بی امان از چشم هایش پایین میریخت .  با تمام وجودش میخاست که عقرب را نجات بدهد ولی دیگر خیلی دیر شده بود . هیچ راهی برای نجات دادنش نبود! او فقط میخاست خودش را گول بزند و امید الکی بدهد.
عقرب که متوجه حال بد ویینگ شده بود، رو به وانگجی‌کرد و به سختی سخن گفت :
× وانگجی... پسر دایی... مراقبش باش... قسم میخورم اگه... اذیتش کردی ... از اون دنیا بر میگردم... و یه مشت محکم... به صورت قشنگت میزنم!
ویینگ دلش میخاست به شوخی عقرب بخندد ولی گریه نمیذاشت .
+ باشه ، مراقبشم .
× مامانم.... ممکنه برای انتقام... برگرده... مراقب فندوق ...
سرفه اجازه نمیداد که بیشتر از این صحبت کند .
فواره ای خونین از دهانش بیرون زد . ویینگ جیغ بلندی کشید ، یانلی اورا بغل کرد و عقب برد . وانگجی در حالی که عقرب را به خود تکیه داده بود، بچه را محکم به سینه خودش فشرد .
عقرب نفس عمیقی کشید :
× ویینگ ... منو فراموش ...
و صدایش برای همیشه خاموش شد .
...
..
صدای گریه های ویینگ درون غار را پر کرده بود . او بلند گریه میکرد و یانلی در تلاش بود تا آرامش کند .
وانگجی ، عقرب را روی زمین گذاشت و آرام روی پلک هایش دست کشید و آنها را بست . درست بود با او لج بود ولی هیچگاه دلش نمیخاست که او اینگونه بمیرد .  حس عذاب وجدان ، مثل خوره به جانش افتاده بود .
او همیشه رفتار بدی با عقرب داشت، ولی عقرب همیشه با او ، رو راست و صادق بود . او انقدر به ویینگ و او اهمیت میداد، که بخاطر فرزندشان ، جان خود را فدا کرد.   ولی او هیچ وقت باورش نکرد :)
وانگجی دلش میخاست تا دوباره فرصت داشت از عقرب تشکر کند ، ولی دیگر نمیتوانست ؛ یه سری جمله ها هستن که اگه به موقع نگی ، یه روز مجبور میشی با گریه اونارو به زبون بیاری !  ببخشید ،و  ممنونم :)
وانگجی ، فرزندش را به دست یانلی داد .  ویینگ را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید :
+ بهتره بهش ادای احترام کنیم!
ویینگ سرش را به معنی نه تکان داد . او انگار باور نداشت که عقرب دیگر زنده نیست.  وانگجی را عقب هل داد و خودش را به عقرب رساند :
- پاشو ! عقرب میدونم داری نقش بازی میکنی! بلند شو!
با عصبانیت عقرب بی جان را تکان داد :
- بهت میگم بلند شو! تو اجازه نداری اینجوری مارو ترک کنی!
سرش را روی سینه خونی عقرب گذاشت، و هق هق آرامی کرد . وانگجی کمرش را نوازش کرد :
- لطفا بلند شو... بهم قول دادی دریا رو بهم نشون بدی! قول دادی  ! نمیتونی زیر قولت بزنی تو دروغگویی!
وانگجی ، او را در آغوش گرفت و سعی کرد آرامش کند ، ولی ویینگ بیشتر بیتابی کرد . در آخر انقدر گریه کرد تا در آغوش وانگجی ، از حال رفت .
...
....
یک ماه بعد

هنوز داغ از دست دادن عزیزانش بر دلش بود .
سوگواری برای دختر و پسر عزیزش ، هیچ وقت تمامی نداشت .  این مجازات عمه بزرگ بود .
پس از کشته شدن لو و عقرب، بزرگان گوسو تصمیم گرفتند که جنازه عقرب را در مقبره خانوادگی لان ها ، خاک کنند و برای مجازات، جسد لو، در همان جنگل تاریک ، دفن کردند. 
او هیچ وقت نمیتوانست بر سر مزار دو فرزندش برود و برای آنها سوگواری کند . افسوس میخورد که چرا خودش شخصن با آنها نبود ، تا نگذارد همچین اتفاقی بیوفتاد .
او میخاست به فرزند کسی صدمه بزند، ولی در آخر بچه های خودش را از دست داد . این مجازات او بود .
در این یک ماه بارها از برادرش لان چیرن خاست تا بگذارد به گوسو برود و به مزار فرزندانش سر بزند، ولی چیرن اجازه نداد و تنها یک چیز به او می گفت :
« هرکسی برای دیگران بد بخواهد و به آنها بدی کند، در اصل به خودش بد کرده!»
« از هر دستی بدهی، با همان دست پس خواهی گرفت!»
« تو میخواستی به نوه برادرت صدمه بزنی، ولی در آخر آن کسی که مجازات شد ، خودت بودی!»
« تو لیاقت اسم مادر رو نداری! »
....
ویینگ
یک ماه بود که نتوانسته بود درست بخوابد ؛ شب ها با گریه بلند میشد و جیغ میزد .‌ کابوس آن روز شوم را میدید ، لحظه ی فرو رفتن تیغه تیز شمشیر بر سینه عقرب؛ لحظه ای از جلوی چشمانش کنار نمیرفت .
انقدر غمگین بود که حتی نمیتوانست درست به کودکش برسد . یانلی تموم مدت از نوزاد مراقبت میکرد ؛ حتی شب ها در اتاق خودش اورا میخواباند.
وانگجی یکسره کنار ویینگ بود و لحظه ای اورا تنها نمیذاشت . ویینگ دچار افسردگی شدید شده بود و وانگجی تمام سعیش را میکرد اورا از این حال و هوا در بیاورد . ولی فایده ای نداشت .
روزها یک گوشه می‌نشست و به یک نقطه خیره میشد . وانگجی هم کنارش می نشست و با او حرف میزد ، ولی ویینگ‌جوابش را نمیداد . 
غذا نمیخورد و حتی درست هم نمیخوابید . وانگجی تمام مدت تا او لب به غذا نمی‌زد ،چیزی نمی‌خورد ،و تا او نمی‌خوابید،  پلک هایش را  نمی بست.
زیر چشمهایش  رو به کبودی بود، دیگر از آن چهره بشاش و خندان خبری نبود.
نمیدانست روز هایش چطور میگذشت . نمیدانست حتی چند روز گذشته ، ساعت چند است ! روز است یا شب؟
نمیدانست کودکش کجاست ، حتی برای فرزند تازه به دنیا آمده اش اسمی انتخاب نکرده بود .
آن همه ذوقی که برای به دنیا آمدن فرزندش داشت، به یکباره با از دست دادن عقرب، کور شده بود .
این روزها حتی به وانگجی هم توجه نمیکرد . وانگجی خودش را به آب و آتیش میزد تا اورا از آن حال و هوا در بیاورد ولی تاثیری برای او نداشت .
انقدر گرفته و  غمگین بود که متوجه نبود همسرش به او نیاز دارد ، او هم ناراحت است .
عشقش نسبت به وانگجی سرد شده بود ، انقدری که چندین بار سرش داد کشید و هرچه اطرافش بود را به طرفش پرتاب کرد ، و بار ها اورا مقصر دانست .  ولی وانگجی‌ با صبوری، تمام این بدخلقی هایش را تحمل کرد و دم نزد .

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now