❌هشدار: این پارت دارای صحنات خشن است❌
#پارت10
#ادامهفلشبکدیان ترسناک شده بود و البته طبق اخلاق خاصش هنگام ترسناک شدن خلاق تر از چیزی میشد که قبلا بود
خشم بود که جای خون در رگ هایش جریان داشت
اما چهرهاش خونسرد بود
چهرهای آرام
شاید اگر کسی در موقعیتی غیر از این حالت اورا میدید هیچوقت فکر نمیکرد دیان بتواند دست به چنین کارهای خشنی بزند!
اما در این حال؟
در این لباس های چرم مشکی
چکمه های ساق بلند و پاشنه دارش
چشمان تیره شدهاش
و البته وسایل ترسناک در دستش بی شک مانند قاتلی جانی جلوه میکرد
جعبه ی کوچکی روی میز فلزی اتاق گذاشت
ژاکلین در دل التماس میکرد آن چیزی که فکر میکند نباشد
ولی انگار التماس هایش چنگی به دل کسی برای پذیرفته شدن نزد
جعبه ی کشیده ی سوزن ها باز شد
دیان با شنیدن به نفس نفس افتادن ژاکلین جان تازه ای میگرفت
سوزن های مختلف با ضخامت ها و طول های متفاوت
دیان میل وافری به سوزن و البته سرخی خون داشت!
چیزی شبیه اعتیاد که سعی میکرد بخاطر ترس ژاکلین آن را سرکوب کند
اما ژاکلین دیگر لیاقت رحم و لطفش را نداشت
دیان آهنگی آرام زمزمه میکرد
شاید یک جور لالایی آرام بخش
شاید هم نوای آرام پیش از مرگ
این شاید ها مغز ژاکلین را میخوردند
اما خودش هم بعد از فهمیدن اینکه سر چه چیزی چه بلایی سر دیان آورد حتی رغبت نداشت بخواهد از دستش فرار کند
خودش را کاملا مستحق چیزی ک قرار بود به سرش بیاید میدانست
دیان کارش با ضدعفونی کردن سوزن ها تمام شد
قرقره ی نخ را در دستش تابی داد به طوری که مطمئن شود ژاکلین هم آن را میبیند
سوزنش را نخ کرد: میدونی تاوان دروغ چیه؟!
پوزخند زد: نه دروغ معمولی!
یه دروغ به قیمت مرگو زندگی!
ژاکلین میلرزید، اشک هایش راه پیدا کرده بودند
تصور بلایی که بر سر...
بلایی که بر سر یک بیگناه آورده بود خودش را هم راحت نمیگذاشت
دیان حالا روبه رویش ایستاده بود
بخاطر نوع بسته شدن ژاکلین دیان مجبور بود سرش را بالا بگیرد و در آن چشمان منفور زل بزند: میدونی؟
و سپس صدای زنگ سیلی محکم دیان بود ک در گوش ژاکلین پیچید
از شدت ضربه و ناگهانی بودنش نفسش بند آمده بود و چندلحظه طول کشید تا درک کند چه اتفاقی افتاده: یه سئوال به چی نیاز داره؟
بلندتر تکرار کرد: زبون بی مصرفتو تکون بده و بگو یه سئوال به چی نیاز دارهه؟؟!!
ژاکلین حالا بلند بلند هق هق میکرد: به.. ج..جواب
دیان نیشخند زد: حیف که مغز بدرد نخورت دیر بکار افتاد
موقع رفتن زیر خاک
چانه اش در دست دیان اسیر شد: دهنی که دروغ بگه
جرئت کنه تهمت بزنه
براق شده در چشمانش ادامه داد: اونوقت صاحبش لیاقت نداره دیگه حرف بزنه!
سوزش بعدی سوزش سوزن بود که از گوشه ی سمت چپ لب پایینی اش رد میشد
ژاکلین بلندترین جیغی که میتوانست را کشید و با اینکار فقط درد بیشتری به لب درحال دوختنش داد
سوزن از لب پایینی رد شده بودو حالا درحال رد شدن از لب بالاییاش بود
درد عمیق دیان کمی
فقط کمی
با صدای جیغ های سرسام آورش آرام میشد
روح دائم در حال زجر و تقلایش برای ثانیه ای ارام میگرفت
ژاکلین به سرعت پس از بخیه ی سوم از حال رفت
دیان دست نگه داشت
حیفش می امد بقیه ی درد ژاکلین در به هوش نبودنش باشد
اب روی صورتش پاشید و با سخاوتندی دوباره سیلی محکمی روانه ی گونه ی سمت چپش کرد
مطمئن شد روی جای بخیه ها نیز فشار وارد کند
ژاکلین بهوش امد
و آرزوی مرگ کرد!
برای کاری ک کرده بود برای عشقی ک با نادانی خودش از دست داده بود
برای دردی که میکشید
و برای زندگی هایی که نابود کرده بود
شش بخیه از پایین به بالا لب هایش را به طور نامنظمی بهم دوخته بودند
خون تا سینه اش هم رسیده بود و دست دیان را هم سرخ کرده بود
لب هایش سوزش وحشتناک و نبض پر از دردی داشتند
اما حتی جان ناله کردن هم نداشت
اگر هم داشت با کوچکترین صدایی ک از خود در می اورد تنها درد بیشتری میکشید
هرچند اگر تمام عمرش را هم ساکت میماند دیان با روش های دیگر ناله ی دردش را بلند میکرد
سیگارش را بلند کرد: نظرت چیه یکم استراحت کنی؟
میخوام واسه شکنجه ی بعدی خوب جون داشته باشی
تا قشنگ دردشو حس کنی!
بوسه ای روی لب های خونین ژاکلین گذاشتو با بی رحمی دندان هایش را فشرد
سپس از او جدا شد: خون شیرینی داری!
پشت به جسم بی حال ژاکلین کرد و از ان اتاقی که آن موجود رقت انگیز را آنجا بسته بود خارج شد
دختری که زمانی برایش مهم بود و بعد با گرفتن مهم ترین چیزی که در زندگی داشت به او خنجر بزرگی زد
با بسته شدن در به آن تکیه زد
پلک هایش را بست
و اشک کوچکی از چشمش فرود آمد
اشکی که نتوانست قوی باشد و حفظ ظاهر کند
اشکی که نشان از تمام دردی بود که روی قلبش سنگینی میکرد!ووت و کامنت فراموش نشه
YOU ARE READING
Fingers
Romanceدستش را خشن میان شیار کصش کشید: لذتی نبردی؟ میان پایش هنوز مرطوب بود چوچولش را فشرد و خیره ی چهره ی جمع شده از درد هلن شد: میخواستی نجات پیدا کنی؟ نمیخواست خودش که میدانست نمیخواست به نفس نفس افتاد: نه لبخند زد: دختر هورنیه من لبانش را به دندان کشید...