فرشته کوچولو

478 31 6
                                    

#پارت43

شات مشروب را سر کشیدو وانمود کرد تمام حواسش به حرف های تیلدا است که با ذوق رویا پردازی میکند: لِنارد خودش بهم گفت به محض اینکه کاراش درست بشه منو میبره ازینجا
چشمانش برقی زد: میگفت تاحالا کص هیچکس مثلدمن نبوده واسش
دیزی سعی میکرد نخنند اما حرفایش بدجوری مسخره بود!
لِنارد حقه باز و دروغگو
وارد اتاق دسته جمعیشان شد که حدود بیست تخت رنگو رو رفته کنار هم و کمد های مشترک و دو سرویس ان را تشکیل میداد
چندتا دیگه از دخترا از در سمت چپ وارد شدن و قطرات عرق و صدای نفس نفس هایشان نشان میداد آن ها هم به تازگی در خدمت بودند
با صدای نکره ی جولی چشمانش را با حرص محکم روهم فشرد: هییی جکو جنده ها جمع کنین بیاین اینجا ببینم
صدای همهمه بالا رفت
زن جا افتاده و سن داری بود که هیکل مردونه و قد بلندی داشت
کثیف ترین کسی بود که دیزی به چشم دیده بود
در فاصله ی چند متری اش همیشه مجبور بود بینی اش را از بوی تعفنش جمع کند
ترکه ی چوبی همیشه در دستش را تابی داد: کدوم یکی از شما بی مصرفا بچه داری بلده؟
صدا از کسی در نیامد
جولی فریاد کشید: هیچکدومتون؟
فقط سوراخین واسه کردن؟
کسی باز هم داوطلب نبود اما به محض گفتن اینکه هرکس قبول کند لزومی به شرکت در پارتی ها برایش نیست دیزی و تقریبا نیمی بیشتر از دختر ها دستشان را بلند کردند
جولی چشمان ریزش را روی آنها چرخاند و صورت افتاده و چندشش را خاراند: یه بی دردسرتون بیاد حوصله شکایت ندارم
دیزی جلو رفت: من میتونم!
چولی نزدیکش شد و دیزی دوباره بوی تعفنش را حس کرد
این بشر حتی با مسواک هم اشنا نبود: خوبه
بچه اسیب ببینه کارتورو تموم میکنیم راحت شیم
دیزی چشمی گرداند که یکی از دخترا فریاد زد: بچه ی کیه جولی؟
جولی همانطور که بازوی دیزی را در دست داشت گفت: یکی مثل خودتون جنده که یادش رفته نباید حامله بشه!
ویوین اروم پرسید: چه بلایی سرش اومد؟
چنگال های جولی وحشی در موهای ویوین فرو رفت: اویزونش کردن
الان میسپرم تورم بکنن حالا که انقد کنجکاری
سرش را محکم به دیوار کوباند که سروصدای همه بلند شد و ویوین با اشکو گریه خود را از جولی جدا کردو گوشه ی اتاق پناه برد
دیزی از ویوین خوشش می امد
با تنفر خیره ی جولی بود؛ بلاخره نوبت اوهم میرسید
انتقامش را از تک تک کسایی که باعث این اوضاع بودند یک روز میگرفت
جولی با خس خس دیزی را از اتاق بیرون برد و سفارش کرد: بچه رو فقط خودت نگه میداری
مشکوک نگاهی به دور و ور انداختو سپس ارام گفت: توما گفته مبادا اسیب ببینه
سهم غذاتم اضافه میکنم
اتاقتم از اون اشغالا جدا میکنم
تا وقتی که دختر خوبی باشی
تکان محکمی به دیزی داد: میگیری که؟
دیزی سر تکان داد و از راه پله ها دنبال جولی رفت
عادت به حرف زدن زیاد نداشت اغلب فکر های خطرناک و دارکش را در ذهن می‌پروراند
بچه پایین دم در ورودی بزرگ در دست یکی از بادیگارد های تنومند و در حال گریه بود
دیزی با اشاره ی جولی جلوتر رفت
لباس های نرمو تمیز و نویی تنش بود و در ذهن دیزی این فکر را انداخت که آنطور که جولی میگفت این دختر کوچک متعلق به یکی از دختر ها نبود
بلکه اتفاقا بچه ی مهمی بنظر میرسید
گردنبندی جواهر نشان به گردنبند داشت؛ دیزی مطمئنا آن را میدزدید
بچه را در آغوش گرفت؛ بوی شیرینی میداد
جولی ساکی صورتی رنگ در دست داشت: راه بیوفت زیر زمین
دیزی سعی میکرد کودک را با تکان دادن ارام نگه دارد: اسمش چیه؟
جولی اخمو تخم کرد: چه میدونم؟
اونم یه تیکه اشغاله حاصل کثافط کاریه
چه فرقی میکنه
دیزی عصبی شده بود، به چه حقی یه بچه ی چند ماهه را اینطور خطاب میکرد
اگر توانش را اکنون داشت سرش را انقدر به دیوار میکوباند تا از چشمانش خون جاری شود
جولی دری که تاحالا هیچ یک از دختر ها ندیده بود باز کرد؛ اتاقی یک نفره با گهواره ی قدیمی و تخت کهنه در گوشه ی اتاق
پنجره ای نبود اما نور به مقدار کافی وجود داشت
بجز یه دراور و صندلی چیز زیادی در اتاق نبود: اینجا خیلی سرده واسه بچه
جولی سر تکان داد و با ترکه اش روی پشت پای او کوباند: راه بیوفت احمق
خودم میدونم چی لازمه
میسپرم بیارن
و سپس در پشت سرش کوبانده و قفل شد: موقع غذات باز میکنم!
دیزی حالا تنها با آن کودک عجیب مانده بود
شاید هم فکر میکرد که تنهاست و خبر از دوربین گوشه ی اتاق نداشت
خیره ی گردنبند جواهر نشان شد که شکل بال فرشته بود
پشت آن‌جمله ای حک شده بود
چیزی مثل: فرشته کوچولوی ما

Fingersحيث تعيش القصص. اكتشف الآن