زندانی من

478 33 2
                                    

#پارت67

وقتی دیان دستش را گرفت و اورا از ان فضای کوچک بیرون کشید صدای تمام مهره های کمرش را شنید: اه خدایا آزادی...
دیان خندید و دست دور کمرش انداخت: خیلیم مطمئن نباش
هلن دستی به موهای آشفته‌اش کشید و دوشادوش دیان وارد رستوران شدند
فضای آرام و دنج باعث شد هلن لبخند بزند: چقدر اینجا قشنگه
رستوران دو طبقه با تم قرمز تیره و طلایی که در سمت راست موسیقی زنده ی پیانو نواخته میشد و در سمت چپ آکواریوم بزرگی که حدس میزد حتی از طبقه ی بالا هم قابل دیدن باشد
زنی زیبا روبه روی پیانیست ماهر در حال خواندن آهنگی کلاسیک بود و اکثر میز ها با زوج هایی پر شده بودند که اغلب با عشق و شوق به یکدیگر نگاه میکردند
صدایی اورا به خود آورد: خانم دژاردین؟ بفرمایید میزتون حاضره
دست دیان دور کمر هلن محکم تر شد و همراه هم به طبقه ی بالا رفتند
همه چیز مانند یک رویا بود، حقیقتا هلن به خاطر نمی اورد تا کنون هیچکدام از این تجملات رمانتیک را با گلایل تجربه کرده باشد
ناخودآگاه پوزخندی زد؛ گلایل این چیز هارا با اِریس تجربه میکرد
طبقه ی بالا فضای دنج تری داشت، پر از شمع و نورمردازی های ملایم بود
پنجره های بزرگی بود که اگر دقت میکردی حتی میتوانستی بندر قدیمی را مشاهده کنی
جلوی میز ایستادند و هلن سرجایش نشست دیان اما برعکس او اخم کرد و همانجا ایستاد: نمیشینی؟
اخم های دیان بیشتر درهم شدند: بت اجازه دادم بشینی که نشستی؟
هلن سرخ شد: نه ببخشید
دیان سر تکان داد: بلند شو!
هلن نگاهی به دور و اطراف کرد: دیان اینجا؟
دیان محکم تر تکرار کرد: بلند شو!
با حرص بلند شد که دیان ادامه داد: صندلیو برام بکش عقب!
هلن تعجب کرد؛ نه تنها تاحالا کاری را برای کسی انجام نداده بود بلکه دیگران کارهایش را انجام میدادند
صندلی را برای دیان عقب کشید و دیان بعد از نشستن گفت: خوبه میتونی بشینی بیب
هلن نفسش را بیرون داد و مشتاق نشست
بازی های دیان اورا به هیجان می اوردند و دائما در فکر بود که بعد از این چه میکند؟
گارسون برای گرفتن سفارش امد و دیان خرچنگ سفارش داد
هلن بلند شد: من برم دستامو بشورم
دیان سر تکان داد و به گوشه ی سمت چپ سالن اشاره کرد: اونجا میتونی بری
هلن تشکری کرد و از میز دور شد
در سرویس به آیینه خیره شده بود و در انعکاس آن میدید که چقدر لپ هایش سرخ و پوستش مور مور است
انگار از این رابطه ی جدید خوشش امده بود
ابی به انعکاس تصویرش در آیینه پاشید: هلن بنوا کی فکرشو میکرد؟
خندید و اب خنکی به صورت داغش زد و رژ لبش را تجدید کرد
سر خوش از سرویس خارج شد که به ناگهان دستی جلوی دهانش از پشت قرار گرفتو اورا به عقب کشید
طولی نکشید که صدایی را پشت گوشش شنید: هیششش تقلا نکن عروسک
صدای دیان را شناخت و کمی آرام گرفت
دیان از پشت اورا به در سرویس بهداشتی چسباند و دستانش را با خشونت عقب کشید: دختر خوب میخوایم مطمئن شیم تو میدونی که دیگه اختیار کاری رو از خودت نداری هوم؟
هلن نفس نفس میزد: آر...آره
دیان لبخند زد و کونش را در دست فشرد: خوبه!
هلن سپس سردی فلزی را دور مچش احساس کرد و بعد صدای قفل شدن آن آمد
متعجب دستانش را تکان داد: تو دستبند زدی بهم؟؟!
دیان خبیث خندید و ابرو بالا انداخت: اره بیب
هلن هول شده گفت: بازش کن خب
یکی میبینه!
دیان بیخیال گفت: خب ببینه!
درضمن کیلیداشو عمدا نیاوردم
هلن عصبانی شد: ولی یکی میبینه منو!
مگه زندانیتم؟
دست دیان دور چانه اش نشست و سرش را محکم به در کوبید: مگه نیستی؟
نگاهش تیز بود: باتوعم هلن؟
مگه نیستی؟!!!
هلن از شدت عصبانیتش لحظه ای ترسید و هاله ای از اشک چشمامش را گرفت: چرا هستم
دیان نرم شد و بوسه ای طولانی بر لبش زد: هیشش دختر خوبم
سپس کت بلندش را روی شانه ی هلن انداخت به طوری که دست هایش را پوشش میداد: دیدی؟
کسی نمیبینه
تا وقتی به من اعتماد کنی آسیبی نمیبینی
هلن که با بوسه ی دیان همه چیز را از یاد برده بود و باز سرشوق آمده بود خندیدو با همان حالت به سختی سمت میز برگشت
اینبار دیان صندلی را برایش عقب کشید و اجازه داد بشیند

FingersDonde viven las historias. Descúbrelo ahora