#پارت2
یه دوست چشم آبی!
هلن معذب گفت: راستش من تازه اومدم اینجا
دختر نقره فام دست سمتش دراز کرد: چه عالی
من دیانم!
میخوای دوستم شی؟
نحوه ی راست ایستادن و قد بلندش هلن را کمی معذب میکرد
دستش را درون دست دیان گذاشت: هلن
از آشناییت خوشبختم
دیان با انرژی وصف نشدنی ای اورا جلو کشید و روی گونه اش را بوسید: خدای من چه فرصتی!
حالاکه جدیدی باید باهم بریم تا مارسیو نشونت بدم
جواب نه هم قبول نیست
هلن انتظار صمیمیت به این سرعت را نداشت و دستپاچه گفت: من فقط میخوام یه کتاب بگیرم
آنتوان و دیان لبخند شیطنت آمیزی ردو بدل کردن و دیان سریع اورا به سمت پشخوان کشید: روز شانسته که میتونی کتاب منو با امضای خودم داشته باشی
چشمش خیره ی نام کتاب شد: دو انگشت
با خود فکر کرد این دیگر چه نام عجیبیست؟
به رسم ادب کتاب را گرفت و دست در جیب کت زرد رنگ کرد و سپس اخم هایش درهم شد:آه هلن احمق!
جاگذاشتن کیلید ها کافی نبود باید پول هم نمی اوردی؟
زیرلب خود را سرزنش میکرد که دیان گفت: هی اشکالی نداره
میتونی کتابمو داشته باشی و بعدا منو به یه مافین و قهوه مهمون کنی
هوم؟
امضای قشنگی صفحه ی اول کتابش زده شده: تقدیم به دوست خوبم هلن_ دیان دژاردین
روبه روی کتاب فروشی زیر چهارچوب صورتی رنگ نشسته بود و به این فکر میکرد که آیا دیان و آنتوان میتوانند اورا از آن روبه رو ببیند؟
سپس با نگاهی به امضای روی کتاب نام نویسنده ای ک مایل بود دوستش باشد را تکرار کرد:دیان، دیان دژاردین
شاید تصمیم خوبی بود ک از رهگذری تلفن همراهی درخواست میکرد تا به گلایل بگوید پشت در مانده است
اما با به یاد آوردن فشرده بودن کلاس هایش و حساسیت گلایل روی آنها بیخیال شدخدای من!
این اولین کلماتی بود که پس از خوندن بیست صفحه از کتاب به ذهنش آمد
حالا معنی نگاه شیطنت آمیز آنتوان و دیان را میفهمید
این دیگر چه کتابی بود؟
روی کاناپه ی قدیمی سبز رنگ نشسته بود و به این سئوال فکر میکرد
تقریبا از وقتی گلایل به خانه رسیده بود و پس از سرزنش و چشم غره هایش در را برایش باز کرده بود حتی یک ثانیه هم نتوانسته بود کتابش را زمین بگذارد
و هرلحظه چهرهاش سرخ تر میشد
گلایل غرغر میکردو در را محکم کوبید
و وقتی هلن برای نشان دادن کتابش داخل اتاقش شد سر او داد کشید که مزاحمش نشود
هلن با ذوق کور شده پشت در اتاق نشست و با فریاد گفت: اگه انقد نمیخوای دورت باشم چرا از اول منو با خودت آوردی مارسی
و این حرف گلایل را به حدی عصبی کرد که دوباره منت گذاشتن هایش شروع شود:
کاش بجای این حرفای پوچ میتونستی یکم درک و عقل داشته باشی و بفهمی وقتی من علاوه بر دانشگاه رفتن سعی میکنم کارهم بکنم و بعد با خستگی میام خونه اصلا حوصله ی کتاب مسخرتو ندارم!
هلن چرخی به چشم هایش داد: من مجبورت کردم بری کار کنی؟
حرفش گلایل خشمگین را جری تر کرد و برافروخته از اتاقش بیرون امدو یقه ی هلن را چسبید: من کار نکنم تو میخوای بکنی؟
یه بیرون ساده نمیتونی تا اون طرف خیابون بری، دوروز پیش اگه من نبودم از گشنگی میمردی و حالا جای تشکر اینطوری با من حرف میزنی؟
هلن وحشی در چشمانش زل زد و یقه ی لباس آبی رنگش را دستش بیرون کشید: هرطوری دلم بخواد حرف میزنم!
وقتی تمام روز منو میزاری و شب ها هم حتی حاضر نیستی منو ببوسی باید چیکار کنم؟
جرئت نکن منت کارو درستو بزار سرم چون من بخاطر تو از چیزای زیادی گذشتم که بیام مارسی تا تو بتونی به آرزوهات برسی!
اونم وقتی میدونستم راه برگشتی ندارم!
گلایل در چشمان آبی هلن خیره شد
با خشم، حرص و آزردگی که حس مشترک چشمان جفتشان بود
و هلن تنها کاری ک برای برطرف کردن این احساسات به ذهنش میرسید را انجام داد
قدمی به جلو برداشت و با اخم های گره خورده اش لبان گلایل را با لب هایش مهر کرد
بوسید و بوسید
اما از طرف گلایل کوچک ترین همراهی ای دیده نمیشد
سرد نگاهش میکرد و صامت ایستاده بود
هلن ناامید و با اشک در چشمانش از اون فاصله گرفت: میدونی چیه؟
به درست برس
دیگه مزاحمت نمیشم
تمام تلاشش را کرد که در اتاقش را محکم ببندد و
بوووم!
انگار فقط او نبوده ک برای محکم بستن در تلاش میکرده
یادش آمد کتابش جلوی در اتاق گلایل جا مانده ولی نمیخواست با به آنجا رفتن طوری جلوه کند انگار برای منت کشی آمده
متاسفانه جذابیت داستان وادارش کرد روی نوک پاهایش از اتاق خارج شود و کتاب کذایی را بردارد
با هیجان اسمش را نگاه کرد: دو انگشت!
حالا معنای این اسم عجیب را میفهمید
درست در سطری که نوشته بود:
"دنیس با دو انگشت میانی خود داخل ژَنت به کلوریسمش ضربه میزد"
گونه هایش دوباره سرخ رنگ شدند
هیچوقت فکر نمیکرد چنین کتابی را در دست بگیرد و بدتر از آن از تک تک سطرهایش لذت ببرد و تشنه تر شود.گایز حتما ووت بدین و کامنت بزارین

VOUS LISEZ
Fingers
Roman d'amourدستش را خشن میان شیار کصش کشید: لذتی نبردی؟ میان پایش هنوز مرطوب بود چوچولش را فشرد و خیره ی چهره ی جمع شده از درد هلن شد: میخواستی نجات پیدا کنی؟ نمیخواست خودش که میدانست نمیخواست به نفس نفس افتاد: نه لبخند زد: دختر هورنیه من لبانش را به دندان کشید...