خانم دکتر

849 43 12
                                    

#پارت16

دستش را بالای دکمه ی تماس گوشی با تردید نگه داشته بود
مردد بود و مطمئن نبود تصمیمی که میگیرد چقد درست است؟
او در این شهر جدید بود
اگر دچار مشکل میشد باید چگونه آن را حل کند؟
بی حواس دکمه ی تماس را فشرد و سپس هینی کشیدو سعی کرد آن را قطع کند
اما آنقدری اضطراب داشت ک دستانش عرق کرده بودند و زدن دکمه ی قطع تلفن لمسی جواب نمیداد
قبل از انکه انگشتش را خشک کند و تماس را قطع کند صدای کلافه ی دیان در تلفن پیچید: بله؟!
هل زده احمقی بار خود کردو سلام کرد:س‌...سلام
آن طرف خط صدای همهمه و شلوغی می‌‌آمد
انگار که دیان در جایی شلوغ بود
حتی چندبار شنید اورا به فامیلی اش صدا میزنند؛ خانوم دژاردین؟
دیان بی آنکه جواب سلامش را دهد وحشت زده و بی ربط گفت: خدای من چطور ممکنه؟
تصادف؟؟؟
چشمان هلن گرد شده بود و نمیدانست آیا طرف صحبتش اوست یا یکی از افراد محیطی که دیان آنجا بود
مردد گفت: دیان؟ هلنم!
میتونم ازت برای یکاری کمک بخوام؟
دیان فریاد زد:حالش چطوره الان؟!!
کدوم بیمارستان؟
هلن با تعجب شماره را نگاه کرد، ممکن بود اشتباه ب فرد دیگری زنگ زده باشد؟
هیچ ارتباطی میان صحبت های دیان با خودش پیدا نمیکرد: چی داری میگی دیان؟
دیان با صدای لرزان و ترسیده گفت: توراهم! خودمو میرسونم
و سپس انگار که روبه جمعیت حرف بزند گفت: از همه‌تون ممنونم که تشریف آوردین و امیدوارم من رو ببخشید که باید تنهاتون بزارم
متاسفانه یکی از دوستانم دچار تصادف شده و من باید هرچه سریع تر خودمو برسونم
سپس صدای جمعیت بالا گرفت و هلن هنوز گیج به صداهای آن طرف خط گوش میداد
کمی بعد انگار که دیان از جایی که بوده خارج شده باشد صدای هیاهو کمتر شد و دیان گفت: سلام دختر چطوری؟
نمیدونی چه فرشته ی نجاتی بودی!
هلن که هنوز نفهمیده بود جریان از چه قرار است گفت: من؟
خندید: آره تو
که مثلا از بیمارستان بهم زنگ زدی که بگی دوستم تصادف کرده!
در فکر فرو رفت: ولی منکه توی بیمارستان کار نمیکنم!
لحظه ای پشت خط سکوت شد
و سپس شلیک خنده ی دیان بالا رفت: خدای من
تو یه پدیده ی نادر هستی!!
من سر مصاحبه با خبرنگارا بودم
که کم مونده بود از شدت خستگی و بی حوصلگی خودمو دار بزنم
و تو زنگ میزنی و من به این بهونه از دستشون در میرم
تحلیل ذهنی هلن کمی طول کشید سپس بلند فریاد زد: آهاااا
دیان تایید کرد:اره دیگه
هلن شانه بالا انداخت: باشه خوشحال شدم کمکت کردم
کاری نداری؟
تعجب کرد: من؟ نه کاری ندارم!
هلن دستی در موهایش کشید: باشه فعلا
پس از قطع کردن تلفن تازه یادش آمد که او با دیان کار داشته نه دیان با او!
دستی بر پیشانی‌اش کوبیدو دوباره با شماره تماس گرفت
لبش را گزید و به خود تاکیید کرد: احمق بازی در نیار هلن!
دیان پس از جواب دادن گفت: یادت اومد چی میخواستی بگی؟
هلن خجالت زده خندید: اره یکم گیج بودم
تایید کرد: حدس میزدم
خب بفرما ببینم توی چه کاری کمک میخواستی
هلن سعی کرد لحنش حدی و مصمم بنظر برسد: میخوام کار پیدا کنم
و در دلش اضافه کرد: تا انقدر گلایل احمق منتشو به سرم نزاره و بش ثابت شه اونقدم دستو پاچلفتی نیستم!
دیان خوشحال گفت: چه عالی
چه کاری مدنظرته؟
اگه بخوای چندتا رستوران این اطراف میشناسم که نیاز به نیرو دارن
هلن اخم کرد: من توی پاریس توی دانشگاه پیر و ماری کوری درس میدادم!
دیان متحیر گفت: خدای من
خانوم دکتر بنوا
هلن با افتخار گفت: درسته
و حالا این خانوم دکتر برای پیدا کردن شغل و چجوری درخواست اینجا به کمک نیاز داره
دیان گفت: البته
مشکلی نیست
ولی این خانوم دکتر باید حواسش باشه زیادی به من بدهکار شده ها
هلن فکری کردو گفت: خب میتونم بهت دوتا مافین بدم
نفسی عمیق کشید: بدفکری نیست
میام دنبالت بریم دنبال کارا
هلن تشکری کرد: کی؟
دیان فکر کرد: هوم
حدود ده دقیقه دیگه
قبل از آنکه هلن فریاد بزند ده دقیقهههه؟!
تلفن قطع شده بود

FingersOnde histórias criam vida. Descubra agora