گذشته ی مزخرف

374 22 0
                                    

#پارت84

اورا روی تختش دراز کرد: نمیخوای چشماتو باز کنی پرنسسم؟
چشمانش را که باز کرد نور چشمانش را زد و مجبور شد چشمانش را ببندد: یواش بیب
اروم اروم باز کن چشماتو
وقتی بلاخره چشمانش به نور عادت کرد اولین چیزی که دید موهای نقره ای رنگ دیان بود
با تمام وجودش از دختره روبه رویش متنفر بود
و با بند بند تنش اورا میخواست
دیان مشغول التیام بخشیدن به بدن سرخش شد
پشت بدنش قرار گرفت و پنبه ی الکی را روی تنش کشید: نکن میسوزه
سرشانه ی لختش را بوسید:هیسس
تحمل کن گل سرخ تموم میشه
بعد از بستن زخم هایش اورا به آغوش کشید: میشه لباستو در بیاری؟
دیان متعجب به هلن نگاه کرد: من؟
هلن در آغوشش جابه جا شد: اره گرمی تنتو دوست دارم
دیان آرام خندید و بلیز مردانه را از تنش بیرون کشید: دختر شیطون
هلن خود را به تنش چسباند: حالا بهتر شد
دیان دستش را دور تنش حلقه کرد: اره بهتره
هلن برای پرسیدن سوالی مردد بود: دیان؟
ارام پاسخ داد: هوم؟
نفس عمیقی کشید: چرا توی خونت زندگی نمیکنی؟
برخلاف تصورش که فکر میکرد دیان از دستش عصبانی میشود و حتی شاید دیگر اورا بغل نکند دیان ارام گفت: خاطرات خوبی ندارم اونجا
هربار که پامو میزارم قلبم فشرده میشه
حس کرد صدای دیان ناراحت است: خانوادت چی؟
لحظه ای سکوت شد و سپس همانطور که ملافه ی سفید را روی تن خود و هلن میکشید پاسخ داد: خیلی اختلاف داشتیم
پوزخند زد: پدرم یه کشیش بود و خیلی براش مهم بود که دخترش سربه راه باشه
هلن برای درد دیان غمگین شد چون خودش هم سرایط مشابه را کشیده بود
روی دست دیان را بوسید: بعدش چیشد؟
گفت:مادرم هم اوضاع خیلی جالبی نداشت
اکثر اوقات بخاطر فشاری که پدرم روش میزاشت مریض بود
پدرم میگفت تمایلات عجیب من بخاطر اینه که مادرم نتونسته منو از شیطان دور نگه داره
غمگین تر ادامه داد: گهگداری کارش به زدن مادرمم میرسید
هلن سمت دیان چرخید و اورا با هیکل کوچکش در آغوش گرفت: ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم
دیان نفسی گرفت: مشکلی نیست پرنسس
خودمم نمیدونم چطور شد که دلم خواست بهت بگم اینارو
واقعا نمیدانست
درواقع هلن برایش حکم یه اسباب بازی را داشت تا با آن بتواند نقشه هایش را عملی کند و توما و دار و دسته اش را به خاک سیاه بنشاند
نمیدانست جرا داستان تلخش را برایش بازگو کرده بود
چیزی که حتی واضح برای دارسیا هم تعریف نکرده بود این بود که قصد داشت هلن را در دهان شیر رها کند
هلن تک نوه ی دختر ادموند کلید ورودش بود
چه اشکالی داشت اگر در این بین کمی هم از او لذت میبرد
دست روی مهره های ستون فقراتش کشید و باسنش را در دست فشرد: تو چی هلن؟ خانوادت کجان؟
هلن کمی بی قرار شده بود: من با پدربزرگم زندگی میکردم بعد از اینکه آه فاک بعد از اینکه خانوادم فوت شدن
دست دیان به میان کص خیسش پیشروی کرد و سوال هایی پرسید که جوابشان را خودش هم میدانست: چطوری فوت شدن
هلن در آغوشش ناله میکرد و پاسخ داد: توی یه تصادف؛ پدر مادر و کالین فوت شدن
گمونم تقصیر دشمنای ادموند بود
میدونی اون خیلی تاجر موفقی بود همین باعث شد کلی دشمن داشته باشه
بعدش خودشو بازنشست کرد
دیان روی تنش خیمه زد و زیر چانه اش را بوسید: ناراحت نباش پرنسس
منم یکیو داشتم که خیلی برام عزیز بود و از دستش دادم
چشمان هلن بسته شدند و کمرش را به تخت کوباند: کی؟
دیان غمگین خندید: یه خواهر کوچولو و ریزه میزه؛ دختر گوش به فرمان خانواده تا وقتی من به لجن کشیدمش
در ذهنش اضافه کرد: درست مثل تو هلن
درست مثل تو!

FingersМесто, где живут истории. Откройте их для себя