بوفور

333 21 7
                                    

#پارت74

صدای نفس بلندی بلاخره امد: آه خدای من بلاخره صداتو شنیدم
خیره ی آدرین بود: کاری داشتی؟
گلایل دلخور شد: هی منِ کور به سختی تونستم شمارتو بگیرم که باهات حرف بزنم
لحنش را ملایم کرد: متاسفم جایی هستم
گلایل ارام پرسید: کجایی؟
اِریس به دیوار تکیه زد: پیش آدرین
_حالش خوبه؟
+نه شلوغ کاری کرده
ولی الان خوبه
_تو خوبی؟
+مهمه؟
_نبود نمیپرسیدم
اِریس تک خندی کرد: فکر کن خوبم
گلایل دلتنگ گفت: نمیتونم صبر کنم تا بتونم دوباره ببینمت
سعی میکرد گریه نکند
اِریس قوی بود، نباید گریه میکرد
مخصوصا وقتی آدرین با دقت خیره ی او شده بود
سعی کرد بحث را عوض کند: حساب هلن مسدود شده
گلایل متعحب شد: چی؟
اِریس توضیح داد: انگار وکیلش حساب رو مسدود کرده
گلایل غرولند کرد: آه اون وکیل فضول
همیشه زیادی به هلن اهمیت میداد
ینی فهمیدن؟
اِریس شانه بالا انداخت: مطمئن نیستم
اما الان وقت جنگیدن با جبهه های دیگه رو ندارم
امیدوارم درگیر نشیم
آدرین شروع ب کوبیدن ماشین قرمز به تخت کرد: ما ما ما شی ماشین اَ اَح اَحمق
اِریس سرش را بالا گرفت تا مبادا گریه کند
امروز روز خوبی برای او نبود: هی گلایل باید برم
میام پیشت باشه؟
گلایل تنها و بی پناه ذوق کرد: منتظرم
تلفن را قطع کرد و پیش آدرین رفت: هی هی خرابش نکن مگه دوسش نداشتی؟
آدرین عجیب نگاهش کرد: می‌می می خوا میخوا میخواد منو م منو...
اِریس دستانش را در دست گرفت: نمیخواد کاریت کنه
هی هی آروم باش هوم؟
منو ببین؟
منو نگاه کن!
کاریت نداره باشه عزیزم؟
قبل از آنکه به خودش بیاید آدرین از روی تخت بلند شده بود و با وحشت عقب عقب میرفت
به میز کنار تختش برخورد کرد و با ترس آن را واژگون کرد: می میخواد م م من ب بمی بمیرم
دوباره دچار ترس و توهم شده بود
دکتر به او هشدار داده بود هرچیز جدیدی میتواند به او احساس ناامنی بدهد
اما فکر نمیکرد تا این حد پیش رفته باشد
زنگ پرستار هارا به صدا دراورد و با غم خیره شد که چگونه به برادر مریضش دارو میزنند و اورا به زور روی آن تخت منحوس میبرند
آدرین جیغ میکشید: ن ن نه ن نههه
هوا برای خفقان اور بود
آدرین نگاهش میکرد: ا اِری اِریس ن ن ن نج نجا نجاتم بده
چشمانش را بست و به سرعت از اتاق خارج شد
باید از انجا میرفت
دیدن همه ی این چیز ها دوباره برایش سخت بود
آنقدر سریع میرفت که حتی برخود با ان پرستار بی سروپا هم متوقفش نکرد
با دو خود را از بیمارستان بیرون انداخت
چندبار محکم در سینه اش کوبید تا نفسش بالا امد
سرش را بالا گرفته بود و سعی میکرد درماندگی برادرش را از یاد ببرد و صدایی اورا از دنیای خودش بیرون کشید: مادام؟ عذر میخوام
خیره ی مردی میانسال شد که کنار ماشین گران قیمتی ایستاده بود
موهای کم پشت و شکمش به چشم می امدند
اما در زیر پالتوی گرانقیمتش شکمش پنهان شده بود
عینک زیادی کوچکی روی چشم داشت
اِریس با اخم نگاهش کرد
به سمت اِریس امد و دستش را سویش دراز کرد: بوفور هستم
وکیل مادام بنوا
احتمالا بشناسید ایشونو؛ همونی هستن که ازشون دزدی میکنید!
اِریس جا خورد، نمیدانست چه بگوید: چی؟
بوفور خندید: به پرستار سپرده بودم وقتی میاید بهم خبره بده!

FingersWo Geschichten leben. Entdecke jetzt