احمق!

904 49 5
                                        

#پارت15

هنوز از بسته شدن در ثانیه ای نگذشته بود که گردن هلن در دست های گلایل اسیر شد: چه رفتاری بود باهاش کردی؟
عصبی تر فشار دستش رو زیادتر کرد: خوشت میاد همه جا نشون بدی نمیتونی مثل ادم رفتار کنی؟
هلن سرخ شد، با شدت کنارش زد: بخاطر اون دختره داری بام اینطوری رفتار میکنی؟ نکنه عاشقش شدی؟
چی گفتم مگه؟ غیر از اینه که داشت با تمسخر بام حرف میزد؟
گلایل چشم چرخاند: توهمی و بیماری! برای خودت داستان هم میسازی؟
نمیدونی چقد اِریس مهمه؟ اگه حمایتشو از دست بدیم حتی همین خونه هم نمیتونیم داشته باشیم
انگار یادت رفته اون کسی بود که برای من کار پیدا....
هلن با شنیدن اسم کار عصبی لگدی به میز پایه لق زد: خفه شو گلایل!
یکبار دیگه بخوای منت کار کردن کوفتیتو سرم بزاری یا به روم بیاری که داری خرجمو میدی دیگه خودمو کنترل نمیکنم!
گلایل پوزخند زد: غیر از اینه؟
تمام تلاش هلن برای نشکستن بغضش بود
از سرکوفت های گلایل برای این مسئله خسته شد بود
درست بود که هلن دختر عزیز کرده ی بنواها بود
درست بود که در عمرش دست به سیاهو سفید نزده بود
حتی بی دستو پا بودن و فراموشکاری‌اش هم درست بود
اما دیگر از یاداوری لحظه به لحظه ی گلایل خسته شده بود
از اینکه دائم اورا برای پیدا نکردن کار سرزنش میکند
از اینکه موقعیت خودش را آنقدری مهم میداند که به خود اجازه ی منت گذاشتن بر سرش را میدهد
سرد شده نگاهش کرد: میخوای اینطوری پیش بریم؟
گلایل براق شد: چیشد؟ کم آوردی؟ غیر از اینه؟
توی عمرت تنها کار مفیدی که کردی درس خوندت به اجبار پدربزرگت بوده
حتی برات توی بهترین دانشگاه ها با نفوذش کار پیدا کرد
ولی دخترک لوس بنواها ناخونش میشکست اگه دست به چیزی میزد
باید فقط بشینه تا بقیه مثل ملکه بهش خدمت کنن!
مقاومت هلن شکست
اشک هایش دیدش را تار میکردند
کسی در ذهنش فریاد میکشید: بخاطر گلایل از خانوادت گذشتی؟ از تنها حامیت؟
حال که گلایل به رویش آورده بود بیش از همیشه احساس بی پناهی و تنهایی میکرد
دنیایش بر سرش فرو میریخت وقتی میدید گلایلی که با تمام وجودش به او وابسته شده بود و دوستش داشت این چنین با او حرف میزد
آن هم بخاطر دخترک غریبه‌ با آن نام مسخره‌اش
گلایل با دیدن اشک های هلن عقب نشینی کرد
تند رفته بود!
بیش از حد تند!
دلجویانه نامش را صدا زد و نزدیکش شد: هلن؟
عذاب وجدان لحظه‌ای رهایش نمیکرد
چانه ی لرزان و خیس هلن را بالا کشید
چشمان آبی رنگش تیره شده بودند و در خود جمع شده بود: اگه انقد از من بدت میاد چرا ازم خواستی باهات بیام؟
گلایل مغموم نگاهش کرد، آنقدر هلن مظلوم و درمانده بود که لحظه ای از تمام ناحقی هایی که درحقش کرده بود پشیمان شد
میترسید دهان باز کند و اسراری را فاش کند که نباید!
بجایش تنها لب هایش را روی لب های خیس هلن گذاشت
انگار بخواهد با اینکار برایش توضیح دهد چه آدم پست و بی شرمی‌ست و هیچ چیز تقصیر هلن نیست!
بوسه ای پر از معذرت خواهی های نکرده!
پر از شرمندگی در برابر سادگی و پاک بودن هلن!
هلن اما ذهنش در حرف های گلایل میچرخید
گلایل به رویش آورده بود
اینکه چقدر در مقابل گلایل و حتی آن اِریس مرموز کم است
به صراحت به او گفته بود بدون نفوذ پدربزرگش هیچ چیز از خودش ندارد و جای خوابش را هم مدیون آن دو نفر‌ است
اشک هایش شدت گرفت
گلایل را کنار زد
حتی بوسه‌اش هم از روی ترحم بود
دستانش میلرزید؛ تحمل دل شکسته سخت بود!
به زور کنارش زد: ولم کن
خستم!
بی روح گفت
انگار که در آنی سرد شده باشد
کنارش زد و در اتاق کوچیکش پناه گرفت
البته اتاق او نه
اتاق خانه ی گلایل که با زحمت به دست آورده بود!
سرش درد میکرد
همیشه بعداز اتفاقات ناخوشایند سردرد میگرفت و اذیت میشد
شاید بخاطر این بود که میدانست بخشی از حرفای گلایل یا شاید هم کلش درست بود
شاید هلن برای زندگی روبه پیشرفتی که گلایل میخواست فقط یک مزاحم بود که گلایل مجبور بود از او محافظت کند
مزاحمی که هیچکاری نمیکند
حتی توانایی درست کردن کسوله برای مهمان را هم ندارد و باید به گلایل بگوید تا کسوله ی آماده بگیردو در ظرف بریزد
هلن تنها و بی کسی که حالا گلایل هم دیگر اورا دوست نداشت
دوستش نداشت؟
با این فکر قلبش درد گرفت
تنها توانست دست روی دهانش بزارد و آنقدری اشک بریزد که از شدت بی حالی خوابش ببرد

FingersМесто, где живут истории. Откройте их для себя