#پارت38
میز چرخدار را روی راه پله کشید که دیان فریاد زد: هییی!
یواش با اون عروسک رفتار کن
هلن نق زد: خب بیا کمکم
دیان بلند گفت: عمرا!
و بدو بدو جلوتر از هلن بالا و داخل کارگاه رفت
هلن جیغی کشید و میز را رها کردو به دنبال او بالا رفت
امکان نداشت ان میز مسخره را یک نفره بالا بیاورد
دیان در را بسته بود و مجبورش کرده بود در بزند
با حرص در زد که سر دیان از لای در بیرون امد: سلام بفرمایید؟
هلن اخم کرد: میخوام بیام تو!
دیان دور و برش را نگاه کرد: میزم کو؟!
هلن خسته و کلافه گفت: پایینه!
نمیتونم بیارمش دیگه
اخم های دیان غلیظ شد: چی گفتی؟
هلن سرش را پایین انداخت تا دوباره با نگاه کردن به او اتفاقات فروشگاه تکرار نشود: خسته بودم نتونستم بیارمش
چانه ی ظریفش در دست دیان اسیر شد و شمرده برایش توضیح داد: تا نیاوردیش بالا رات نمیدم
مجبورش کرد در چشمانش نگاه کند: فهمیدی؟!
چانه اش درد میکرد و از این رفتار دیان با خودش بغض کرده بود: ولی من...
در رویش بسته شد و هلن لوس و مایل به گریه در راهروی خالی تنها ماند
مانند بچه ها پا کوباند و موهایش را کشید
از اینکه هربار که دیان با او اینگونه رفتار میکرد سکوت میکرد و جلویش نمیایستاد حرص میخورد
نمیدانست چرا هربار بجای نشان دادن انگشتش به او حرف هایش را گوش میکند؟
از او نمیترسید!
با خودش فکر کرد و سپس اصلاح کرد که از دیان معمولی و شوخ نمیترسید!
اما دیان ترسناک به طرز عجیبی سرپیچی جلویش غیرممکن بود و بدتر از همه
هلنی بود که هربار با تغییر حالت دیان احساسات عجیبی را در بدنش مخصوصا پایین تنهاش حس میکرد
سرش را تکان داد و با همان افکار متناقض و ترس ریزش از دیان میز لعنت شده را به سختی تا بالا اورد و در زد
دیان در را باز کرد: اول میز!
هلن اروم باش!
با خود تکرار میکرد تا مبادا باز بحثی شکل بگیرد
داخل رفت و لباس هایش را در ثانیه گوشه ای پرتاب کرد
دیان در را بست و عینکش را مجدد به چشم زد: خسته نباشی
ممنون
هلن متعجب از تشکر دیان ارام گفت: دو قطبی!
دیان پرسید: چیزی گفتی؟
بلند گفت: نه گفتم خواهش میکنم
دیان اهانی زمزمه کرد: سروصدا نکن دارم تایپ میکنم
اگر گشنت شد از اون شماره هایی که کنار در گذاشتم زنگ بزن سفارش بده
هلن سر تکان داد قصد داشت کمی ب او بی محلی کند تا بداند نمیتواند با هلن بنوا این چنین رفتار کند و با دیدن مشغول بودن دیان به سرعت سمت تختش رفت و برای دراورد حرصش چندبار روی آن پرید
با دیدن ساک مشکی با کنجکاوی دست از پریدن برداشت و به سمتش رفت، یک مقدار فضولی که ایرادی نداشت
داشت؟
قلبش با دیدن وسایل داخل ساک تند تر میتپید و صدا و نبضش را حتی در گوش هایش هم حس میکرد
درست مانند وسایلی بودند که در آن مغازه ی عجیب و غریب با دیان دیده بود!
دستش را روی چرم های دوخته شده میکشید
شلاق تک رشته ای را تشخیص داد
با هیجان و کنجکاوی بسیار بیشتر بقیه ی وسایل را بیرو اورد
چند نوع دیلدو های مصنوعی
در شکل ها و سایز های مختلف حتی رنگ های متفاوت
دستش را روی برجستگی هایش کشید و از ذهنش گذشت؛ پس دیان داستان هایش را از روی خودش مینویسد!
از روابطی که خودش هم در آن هست
گیره های کوچک وزنه دار بعد از دیلدو ها نظرش را جلب کردند
به یادش امد در کتاب دنیس روی سینه های ژانت آنها را وصل میکرد
نوک سینه هایش با فکرش سفت شد؛ یعنی دردناک بودند؟
عجیب بود که تمایل زیادی به امتحان کردنشان داشت؟
انقدر غرق در چک کردن وسایل بود که حتی حضور دیان را هم حس نکرده بود: اون فسقلیا بیشتر از چیزی که بنظر میرسه درد داره
هلن با عجبه و شوک زده سمتش برگشت: من فقط..
میخواستم ببینم چی توشه...
بب..ببخشید
انگار حالا با دیدن وسایل بیشتر احساس ترس از دیان میکرد
دیان برعکس او ارام بود کنارش زانو زد و دست روی سینهاش گذاشت: هی چیزی نیست
چرا انقد تند میزنه
اروم باش
با لحن ارامش دهنده ای گفت: لازم نیست بترسی!
هلن زبانش بند امده بود و نمیدانست چه باید بگوید
بدنش داغ بود و حس میکرد قلبش زیر دست دیان حتی سریع تر هم میتپد
دیان به او لبخندی ارام زد و دوباره تکرار کرد: هلن؟
لازم نیست بترسی
منو ببین!
بی اراده نگاهش کرد و دیان ادامه داد: چیزی نیست
اروم باش
نفس عمیق کشید و ارام تر شد
در چشمانش امنیت را پیدا کرد و کم کم تپش قلبش ارام گرفت
زبان سنگینش را بلاخره توانست تکان دهد: اینا... درد دا...رن؟
دیان کمربند چرمی را از داخل ساک بیرون کشید:میخوای خودت امتحان کنی؟
گیج گفت: چطوری؟
دست دیان دور دست هایش نشست: بیار جلو دستاتو#پارت39
دیان نسبت به سرخ کردن دخترک روبه رویش تمایل عجیبی داشت
دستش روی دست هلن نشست و نوازشش کرد، نمیدانست چرا اما دلش میخواست به او آرامش دهد
شاید از عذاب وجدانش نسبت به بازیچه کردنش بود
هلن که متعجب و گیج نگاهش در رفتو آمد بین دستان خودش و دیان بود با ضربه ی محکم کمربند هینی کشید و دستانش را سریع عقب کشیدو در آغوشش جمع کرد
دستانش ذوق ذوق وحشتناکی داشتند و انگار در ثانیه صدها سوزن در پوستش رفته و ناگهان بیرون کشیده شده بودند
انگشت شصت دیان روی گونهاش کشیده شد: هی چیزی نیست
چون انتظارشو نداشتی ترسیدی!
چشم های ابی رنگ هلن با هاله ای از اشک خیره ی دیان شد و حرفش اورا متعجب کرد: یه بار دیگه!
دیان عقب کشید: چی؟
اینبار هلن پیش قدم شد و دستانش را جلو اورد: یه بار دیگه
ان حس فرو رفتن و خارج شدن سریع سوزن هارا دوباره حس کرد
اینبار راحت تر توانست اشک بریزد
دیان از خودش مطمئن بود که امکان ندارد با دو ضربه اورا به گریه بیاندازد و سردرگم خیره ی او بود
هلن در دنیایی دیگر در افکارش غرق شده بود
یاد ادموند پیر و خانواده ی نصفه و نیمه اش افتاده بود
دلتنگ شده بود
دلتنگ روز هایی که بزرگ ترین دغدغه اش انتخاب رنگ لباس زیرش بود
حتی دلتنگ بی معرفتی بود که اورا عریان در اتاقش با دختر دیگری دیده بود
انگار با این ضربات میخواست خودش را برای حماقت ها و سادگی هایش مجازات کند
حتی بیاد می اورد در اوایل اشناییاش با گلایل چگونه بر سر مارتا سر خدمتکار و دایهاش فریاد کشیده بود که با گلایل درست رفتار کند!
عصبی و غمگین حتی شرم زده از خودش دوباره دستانش را صاف کرد: بزن!
دیان اخم کرده بود: تا نفهمم جریان این کوفتیای روی صورتت چیه عمرا
هلن موهای پریشانش را از صورتش کنار زد و گفت: چون کمکم میکنه
کمربند به کناری پرتاب شد و دیان نیمه عصبی بلند تر گفت: درست بگو یعنی چی؟
زیر لب گفت: حس انزجار و تنفر از خودمو دور میکنه!
قبل از انکه دیان چیزی بگوید صدای در بلند شد
دیان دست روی صورتش کشید: این جریان تموم نشده!
در را باز کرد و صدای عصای دارسیا و صدای بلند شریل به گوش رسید
هلن با هول به داخل سرویس پناه برد و صورتی خیسش را اب زد
از دارسیا حس خوبی نمیگرفت نمیخواست او چهره ی گریانش را ببیند
جلوی ایینه ی دستشویی خیره ی دستانش شده بود
کف دستانش سرخی محوی ایجاد شده بود، با لبخند احمقانه ای دست خود را نوازش کرد
درست مثل دیان
از این حس خوشش امده بود؟
مطمئن نبود، با یاداوری امدن شریل یاد رابطهاش با دارسیا افتاد
او میتوانست کمکش کند؟
با صدای تق تق در از جا پرید و صدای شریل امد: هی هلن بکش بیرون دارم میمیرم
بدوو
دوباره در زد و صدای غرغر زیرلبیش اومد: تا وقتی یادت نیاد چه کار اشتباهی کردی نمیشه بری دستشویی
خب من حافظم ضعیفه!!
هلن بکش بیرون دیگه مردم
هلن از غرغر های شریل درباره ی دارسیا خندهاش گرفته بود
سریع بیرون امد و شریل به سرعت با تنه زدن به او داخل شد
هلن دستی به لباس و صورت داغش کشیدو پایین رفت
دارسیا با دیان درحال خوردن قهوه بودند، هلن سلامی کرد و سعی کرد خیلی با دارسیا چشم در چشم نشود
دیان گفت: دستت خوبه؟
هلن لبخند زد: خوبم
قهوهاش را مزه کرد: ازون کرمی ک پشت در سرویس گذاشتم زدی؟
کدام کرم؟
سئوالش را بلند پرسید
دیان فنجانی قهوه به او داد: دختره ی گیجگایز عکس این پارتو دوست ندارم
اگر کسی عکس بهتری داشت دایرکت بده
ووت و نظر فراموش نشه💜

VOCÊ ESTÁ LENDO
Fingers
Romanceدستش را خشن میان شیار کصش کشید: لذتی نبردی؟ میان پایش هنوز مرطوب بود چوچولش را فشرد و خیره ی چهره ی جمع شده از درد هلن شد: میخواستی نجات پیدا کنی؟ نمیخواست خودش که میدانست نمیخواست به نفس نفس افتاد: نه لبخند زد: دختر هورنیه من لبانش را به دندان کشید...