#پارت25
در ثانیه لبخند از لبش محو شد و اخم کرد
دیان به خوبی فهمید دوباره به خاطر گلایل احمق و اریس بی شرم به این حال افتاده
احساس میکرد هلن جلوی او قصد ندارد غم و خشمش را نشان دهد: هی از اونجایی که تو یه مهمون سرزده و لوسی فک کنم باید برم برات غذا بخرم
بنظرت چند دقیقه بدون من میتونی اینجا زنده بمونی؟
هلن سر تکان داد: باشه
شراب هم بگیر
فکر کرد و سپس نظرش را تغییر داد: میدونی چیه؟ ویسکی بگیر
روی یکی از صندلی های میز چوبی شلوغ نشست و ادامه داد: اصلا هردوشو بگیر
دیان نمایشی تعظیم کرد: امر دیگه نبود ملکه ی من؟
هلن سرش را روی میز گذاشت: نه
بعد از بسته شدن در اهنی کارگاه انگار فهمید که چقدر اکنون نمیخواهد تنها بماند
از تنهایی در این شرایط میترسید
میترسید تنها بودنش باعث به یاد اوردن ان صحنه ها شود!
تن لخت گلایل!
دست روی سرش فشرد و سر خود داد کشید: نه نه نههه
فایده ای نداشت باز هم بیاد میاورد
اِریس نیمه لخت که گفته بود از شرش راحت میشود؟
فریاد کشید: تمومش ککننن!!!
با تمام توانش قوطی های رنگ روی میز را پرتاب کرد و میز را وارونه روی زمین انداخت
بدنش از درد میلرزید
گلایل چطور توانسته بود؟
چه برایش کم گذاشته بود؟
از خانواده ای که در پر قو بزرگش کرده بودند گذشته بود
از ارزوهایش دست کشیده بود
پا روی تمام دلتنگی هایش گذاشته بود و وارد این زندگی کوفتی با گلایل شده بود
تنها و تنها بخاطر گلایلی که حس میکرد بدون او زندگی برایش به زجر بدل میشود
گلایل با اِریس بود!!
گلایل با همان اِریسی بود که هلن در خانهاش از او پذیرایی کرده بود
سرش سوت میکشید
و تمام حرف های گلایل را به خاطرش می اورد:
نمیدونی اِریس چقدر مهمه؟
توی عمرت تنها کار مفیدی که کردی درس خوندنت اونم به اجبار پدربزرگت بوده!
کاش به جای این حرفای پوچ میتونستی یکم درک عقل داشته باشی!
در ذهنش همه چیز تازه معنا پیدا میکرد
اتاق های جدا
کم شدن سکس هایشان
سرد شدن گلایل
خشم در رگ هایش حرکت میکردو دستور میداد
چهره ی سرد گلایل که اورا سرزنش میکرد جلوی چشمانش بود
صندلی کنارش را با تمام توانش سمتش پرتاب کرد
اینبار ان اِریس منفور را میدید که سرش داد میکشد که چرا از خانه ی خودش بیرون نمیرود
نزدیک ترین بوم نقاشی ای را که دم دستش بول به سمتش پرت کرد
مثل دیوانه ها میماند
به خودش
به اِریس
به گلایل
حتی به دیانی که امروز اورا از خانه برده بود هم فحش های رکیک میداد و سرزنش میکرد
هلن احمق!
چطور نفهمیدی؟
موهایش را چنگ زد و داد کشید: جطور نفهمیدیی؟
ارام نمیشد
حتی بعد از شکست تمام میز های چوبی کوچک ارام نمیشد
حتی بعد از خراب کردن دوازده تا نقاشی بی گناه ام ارام نشد
دست به سمت قفسه های ظرف در اشپزخانه ی نقلی برد
با شکستن دانه دانه ی ظرف ها سعی داشت صدای گلایل را در گوشش خفه کند
دلش سکوت میخواست
از آن همه عذابی که ناگهان بر سرش اوار شده بود
تنها فرار میخواست
با شکستن اخرین ظرف باقی مانده بغضش هم شکست
روی دو زانو روی زمین پر از خرده شیشه فرود اند
سینه اش درد میکرد و نفسش به سختی بالا می امد
حس بیچارگی یا تنهایی
حماقت یا خریت؟
صدای گریه هایش دل سنگ را هم اب میکرد
گلویش از جیغ ها و هق هایی که زنده بود میسوخت اما اشکش بند نمی امد
تیکه ای از روحش احساس پوچی میکرد
برای ان گلایل بی لیاقت!
برای آن گلایل بی لیاقت بدجوری درد داشت!
دستانش را دور بازو هایش حلقه کرد و بدن سنگین شده اش را روی شیشه ها انداخت
سوزش و درد آن ها در مقابل چیزی ک از پیش گذرانده بود اهمیتی هم داشت؟
البته که نداشت!
چشمانش تار شده بود و سوزش گلویش را بیشتر احساس میکرد
بدنش از درد در همه جا نبض میزد و بیحال شده بود
اخرین چیزی که توانست ببیند در نیمه باز و دیان هراسان بود که به سمتش می امد
توان باز نگه داشتن چشمانش را نداشت
سیلی های پیاپی دیان را برای بیدار کردنش حس میکرد
اما میل وافری به بسته نگه داشتن چشمانش و رها شدن از ان کابوس بود
شاید وقتی بیدار میشد این کابوس وحشتناک هم تمام شده باشد و زندگی عادی اش را از سر بگیرد

ESTÁS LEYENDO
Fingers
Romanceدستش را خشن میان شیار کصش کشید: لذتی نبردی؟ میان پایش هنوز مرطوب بود چوچولش را فشرد و خیره ی چهره ی جمع شده از درد هلن شد: میخواستی نجات پیدا کنی؟ نمیخواست خودش که میدانست نمیخواست به نفس نفس افتاد: نه لبخند زد: دختر هورنیه من لبانش را به دندان کشید...