مجبورم کن

62 5 0
                                    

#پارت98

چانه ی هلن در دستش اسیر شد: میدونی هلن
نمیتونم صبر کنم که خورد شدنتو ببینم!
مخصوصا از وقتی اینطوری جسور شدی
هلن شجاعت به خرج داد و لبانش را روی لبان دیان فشرد: منظورت از وقتیه که گفتم باید بزاری ارضات کنم؟
خندید و ادامه داد: میتونی برای دیدن خورد شدنم تلاش کنی
هرچند قول نمیدم که موفق بشی
دیان با اخم اما اشتیاق نگاهش میکرد: درسته بهت این حقو دادم که بتونی ارضام کنی
ولی مطمئن میشم که پشیمون بشی کوچولو
قبل از اینکه هلن به خود بیاید تسمه ی قهوه ای رنگی که به دستور دیان دور گردنش بود از گردنش جدا شد و جایش را قلاده ی مشکی رنگ پهن گرفت: وقتشه ببرمت پیاده روی
تسمه ی متصل به قلاده را محکم کشید و ایستاد: اه دیا...دیان...این لع..لعنتی زیادی ...تنگه..فاک
دیان اما بی توجه تسمه را میکشید که باعث میشد هلن به شدت زمین بخورد و کشیده شود
برای قطع نشدن نفسش مجبور بود سری دنبال دیان حرکت کند و این کار سختی بود برای هلنی که چهاردستو پا مجبور به حرکت بود
با رسیدن به در کارگاه هلن با تعجب دیان را نگاه کرد: داری جیکار میکنی
دستش را به دیوار قلاب کرده بود و مضطرب دیان را نگاه میکرد: من اون بیرون نمیام!!
دیان پوزخند و پنجه هایش در موهای او فرو رفت: البته که میای عزیزم
موهایش محکم کشیده شدند و دوباره به سرعت دنبال دیان کشیده شد
دستو پاها و تقلاهایش تاثیری نداشت
انقدر دیان سریع عمل میکرد که حتی درست نمیتوانست هضم کند چه اتفاقی افتاده است
میخواست اورا برای پیاده روی ببرد؟
اینگونه؟
لخت و عریان با قلاده به گردنش؟
بغض کرده خودش را به نرده های راه پله بند کرده بود: یکی میبینه دیان
دیان من نمیخوام!
اما مقاومتش تنها باعث میشد تنش به پله ها برخورد کند و تیر بکشد: دهنتو ببند و خفه شو!
اورا درست مقابل در ورودی ساختمان نگه داشت: تا اینجاش راحت بود مگه نه پرنسس؟
درب را باز کرد و هلن وحشت زده و خیس عرق و لرزان را روی پله ی جلوی ساختمان نگه داشت
نسیمی تن لختش را لرزاند و وحشت زده خیره به فضای بیرون شده بود
میتوانست مردم و کافه هاو همان فضای رنگارنگ را دوباره ببیند
از شدت شوک زبانش بند اماده بود
تا اینکه با زنگ دوچرخه کودکی که روبه رویشان صدمتر عقب تر با مادرش ایستاده بود با وحشت قصد کرد بلند شود
دست دیان روی دهانش نشست و اورا محکم سرجایش نگه داشت و در چشمانش خیره شد: خفه شو!
تکون نخور!
اگه نمیخوای تمام ادمای کوچه با دیدنت جق بزنن اروم بگیر
طوری بیخیال میگفت که انگار نه انگار هلن لخت دم ساختما نشسته است
کوچه به نسبت خلوت بود و هنوز کسی دقیقا روبه رویشان نبود که متوجه شود
دیان کنارش روی پاهایش خم شده بود
دهانش دقیقا کنار گوش هلن بود: فکر میکنی کدومشون اول میبینتت؟
نوک سینه هایش را فشرد و با لذت گفت: منکه میگم اول از همه اون چندنفر
و به دسته ای اشاره کرد که تازه از کافه ای با نمای چوب بیرون امدند
التماس در چشمان هلن موج میزد اما از ترس دیده شدن حتی تکان هم نمیخورد
حس میکرد نفس کشیدنش هم ممکن است موجب رسوا شدنش شود
حرف های دیان بدجوری حالش را خراب میکرد: اوه پرنسس انقدر ازین ک بقیه ببینن چه سگ رقت انگیزی هستی لذت میبری؟
دستش را خشن به میان پای هلن کشید و جلوی صورتش نگه داشت: ببین چطوری خیس شدی
پوزخند زد و همانطور که‌ کتفش را میبوسید گفت: شرط میبندم اگه ببیننت میتونی سریع بیای!
حتی تن هلن هم از تصورش میلرزید
خجالت زده و شرمگین بود و حتی گوش هایش هم سرخ شده بود
عرق از کمرش سر‌ میخورد و برای خودش هم عجیب بود که این شرایط اورا تحریک کرده
فشار دست دیان روی دهانش لحظه ای کم نمیشد
دست دیگرش دوباره میان پای هلن قرار گرفت و مشغول مالیدن کلیت او شد: شاید اگه خوش شانس باشیم یه تیم دوچرخه سواری ازینجا رد شن
اشاره ای به ایستگاه اتوبوس کرد: یا مثلا اتوبوس برسه
دو انگشتش را به داخل او فرستاد و نفس هلن بند امد
دستانش را سریع تر حرکت داد: خیلی عجیبی هلن
اخه کدوم ادمی با این وضع تحریک میشه
پدربزرگت اگه تو این حال میدیدت ازت ناامید میشد
هلن خمار نگاهش کرد
و دوباره با اضطراب به پیاده رو خیره شد
دست دیان از روی دهانش برداشته و روی گردنش جا گرفت: دیان نک...اه فا..ک نک...نکن
بخاطر ضربات انگشتان دیان حرف هایش منقطع میشد
زیر دلش احساس درد میکرد و میدانست که نزدیک امدن است
از خودش خجالت میکشید
نمیخواست اینجا بیاید اما هرلحظه نزدیک تر میشد که با صدایی تنش یخ زد: هی مطمئنی ساختمون ۳۶ اینجاست؟
صدایی دیگر پاسخ داد: بنظرم همینه که جلوتره
دیگری گفت: اخه اون خیلی قدیمی بنظر میاد!
صدا نزدیک تر شد: مهم نیست میریم چک میکنیم
انگلیسی زبان بودند
دیان لبخند عمیقی زد: شرط میبندم توریستن و اینجارو با ساختمون روبه رو اشتباه گرفتن
زبانش را روی گونه ی هلن کشید و حرکا دستش شدید تر شد: بنظرت وقتی به در ساختمون برسن و ببیننت چی میگن؟
اشک هایش روی صورتش خشک شده بود: التماست میکنم دیان
اه نه ن...لطفا...
صداها دائما نزدیک تر میشد و دیان بیخیال گفت: مگه نمیگفتی مجبورت کنم؟
این چیزی نیست که خودت خواستی؟

FingersDove le storie prendono vita. Scoprilo ora