#پارت11
برای بار سوم صدایش کردو دستی تکون داد: دیان؟!
کجا سیر میکنی؟
دیان حواس پرت ذهنش از گذشته دور شد و با گیجی هلن را نگاه کرد: چیزی شده؟
هلن پوف کلافه ای کشید: این همهاس دارم میگم حاضر شدم بیا بریم
نگاه دیان تازه دقیق شد؛ لباسش عوض شده بود
حال جای آن نیم تنه ی نیم سکسی بلیز سفید مردانهای به تن داشت که قسمت جلویی آن را داخل شلوارش کرده بود
اخم هایش درهم شد: چرا عوض کردی لباستو؟
هلن دستپاچه شد: خب خب... میدونی؟
امم بخاطر اینکه...
دیان به راحتی میفهمید که هلن ممکن است از صمیمیتش چه برداشتی کند
چین های روی پیشانی اش بیشتر شدند
فاصله اش را با هلن کمتر کرد
تقریبا در یک قدمیاش
قد کوتاه هلن در این شرایط بیشتر در ذوق میزد
با تحکم گفت: داشتی میگفتی؟
بخاطر اینکه؟!
نکنه میترسی بخورمت؟ آره؟
این چیزیه که فکر میکنی؟
هلن معذب شد و تلاش کرد جو متشنج را آرام کند: نه من فقط... فقط سردمه
دیان با پوزخندی از او جدا شد: تو این هوا؟ لابد خیلی سرمایی هستی
هلن جا خورده بود
انگار باورش نمیشد این دختر همان دختر شاد و پرحرف چند دقیقه ی پیش باشد
از کارش ناراحت بود که باعث رنجاندن دوست تازهاش شده بود
و از رفتار دیان متعجب تر!
جوری در چندثانیه نگاهش سرد و رفتارش تغییر کرد که انگار آدم متفاوتی شده بود
البته که هلن نمیتوانست درباره ی رفتار و شخصیتش قضاوتی کند
درکل این مدت این بار دومی بود که اورا میدید
دیان جلو تر او از در صورتی رنگ خانه بیرون زده بود و درحال صحبت با آنتوان بود
آنتوان جوان و خوش قیافه بود
گوشواره های مختلفی بر گوش داشت و تتو های خالکوبی روی تمام دستش دیده میشدند
که تضاد جالبی با صورت سفیدش داشتند
البته تتو های چهره ی دیان را بیشتر دوست داشت
نمیدانست معنیشان چی میتواند باشد
هلن حدس میزد که آنتوان هم مانند خودش جزو خانواده ی رنگین کمانی ها باشد
چشمش خیره ی تیشرت سیاه رنگ دیان بود
طرحش پر بود از مثلث های نقرهای که با رنگ موهایش ست شده بودند
دیان با دیدن هلن صحبتش را با آنتوان تمام کردو برعکس حالت خشکش در خانه با لبخند باز گفت: بریم؟
هلن سر تکان داد: خب حالا میگی کجا میخوایم بریم؟
دیان با انرژی وصف ناپذیری توضیح داد: البته!
میخوام ببرمت جایی که بهترین سوپ عمرتو بخوری
خدا من باورت نمیشه که سوپ بویانس چه طعمی داره
انگار ترکیبی از بهترین چیزایی که تاحالا تو عمرت امتحان کردیو داری میخوری!
تفهیمی ادامه داد: البته درواقع میخوام ببرمت بندر قدیمی
خیلی دور نیست ازینجا ولی حتما باید ببینیش
منی که چندساله توی مارسیام در هفته زیاد میرم اونجا چه برسه به تو تازه وارد
میدونی توریستا اولین جایی که میرن بندر قدیمیه؟
باورم نمیشه این همه مدت از اون لونه موش بیرون نیومدی تا این همه چیزو ببینی!
نکنه افسرده ای چیزی شدی؟
بخاطر عوض کردن شهرته؟
بیخیال!
انقد زود به اینجا عادت میکنی
رفتار مردم دوستانس
حداقل ما مثل آلمانی ها نیستیم که بخوریم غریبه هارو
خودش خندید و دوباره به حرف هایش ادامه داد
هلن فکر کرد؛ دیان واقعا پر حرف است!
تند تند راه میرفتو با هلن صحبت میکرد
و بنظر نمیومد که خیلی توجه کند هلن گوش میدهد یا نه
در ادامه ی حرف هایش گفت: علاوه بر این توی مارسی کسایی مثل منو تو و آنتوان و خیلی های دیگه مشکل خاصی نداریم
به هلن نزدیک تر شد: میدونی که منظورم چیه؟
البته خب هفت هشت سالی از قانونی شدنمون میگذره
منو تو اون موقع بچه بودیم
ولی نمیشه منکر این شد که خیلی خانواده هایی که اصلیت قدیمی دارن هنوز ممکنه راحت همجنس گرایی رو نپذیرن
هلن با شنیدن این جمله ی دیان یک اسم در گوشش زنگ زد: ادموند
سری در تایید حرف های دیان تکان داد و به خاطر اورد پس حدسش درباره ی آنتوان درست بود
دستش کشیده شد: خب تقریبا رسیدیم
میدونی این بندر یکی از بهترین جاهای مارسیه
من هنوزم که هنوزه با اون چرخو فلک گنده بک به هیجان میام!
و با انگشت اشاره به چرخو فلک بزرگی کرد که حالا به راحتی مشخص بود
ادامه داد: البته الان چراغاش خاموشه
بندر توی شب هم خیلی قشنگه!
میتونی یه روز اون دوست دختر سخت کوشت رو بیاری
نظرت چیه بریم بازار ماهی فروشا؟
هلن با شنیدن اسم ماهی بینیاش را چین داد: خدای من حرفشم نزن
دیان با تحیر ایستاد: نگو که ماهی دوست نداری!!
هلن سر تکان دادو با خنده گفت: ببخشید
دستش را نمایشی بالا برد و گفت: گناهکار بزرگ هلن!
دیان مثل بچه ها غر زد: تو خیلی بد سلیقهای
باورم نمیشه!
کاشکی زودتر میگفتی انقد برای سوپ بویانس دلمو صابون نزنم
ولی اشتباه بزرگی میکنی که چنین طعمیو بخاطر ماهی قراره از دست بدی!
به حالت قهر حلوتر از هلن حرکت کرد
بعد از سکوتی که بینشون شد با حرص گفت:چقد کم حرفی هلن!
همیشه زیاد حرف نمیزنی یا غریبی میکنی؟
هلن در ذهن پاسخش را داد: مگه تو فرصتیم برای حرف زدن ب من میدی؟!دوستان حتما ووت و کامنت هم بزارید

YOU ARE READING
Fingers
Romanceدستش را خشن میان شیار کصش کشید: لذتی نبردی؟ میان پایش هنوز مرطوب بود چوچولش را فشرد و خیره ی چهره ی جمع شده از درد هلن شد: میخواستی نجات پیدا کنی؟ نمیخواست خودش که میدانست نمیخواست به نفس نفس افتاد: نه لبخند زد: دختر هورنیه من لبانش را به دندان کشید...