فقط یکم!

1K 169 9
                                    

تهیونگ/
خب شاید یکمی دروغ گفته باشم! اما فقط یکم. چون احساس کردم وقتی اونقدر نزدیکم ایستاده بود میتونستم صدای قلبمو بشنوم. تو دنیای من عشق وجود نداره، شاید تو دنیای بقیه یه آدمی باشه که عشقو براشون معنی کنه‌. ولی واقعا معنی عشق چیه؟
از حموم با یه حوله بیرون اومدم. کوک روی کاناپه خوابیده بود و موهاش مثل همیشه جلوی چشماش رو گرفته بود‌.
تهیونگ: هی پاشو رو تخت بخواب
کوک: هوووم
تهیونگ: پاشو وگرنه صبح من گردن نمیگیرم بگی کمر درد گرفتم.
هرچقدر صداش میزدم بلند نمیشد، خودمم خسته تر از اون بودم که بخوام برای بیدار کردنش تلاش بیشتری کنم.
تهیونگ: واقعا عشق چیه؟
کوک: عشق تا وقتی خودتو دوست نداشته باشی برات اتفاق نمیفته
تهیونگ: ت...تو از کی بیداری ؟ میدونی چقدر صدات زدم؟
کوک: همین الان بیدار شدم ، انقدر با خودت حرف میزنی نتونستم بخوابم
تهیونگ:من کی... فقط دوباره بخواب
کوک: تو تا حالا عاشق شدی؟
تهیونگ: نه
کوک: اینجوری به نظر نمیاد
تهیونگ: خیلی چیزا اونجوری که باید به نظر نمیاد
کوک: نمیخوای بگی چرا به خاطر من نزدیک بود تو دردسر بیفتی؟
تهیونگ: بیا اینجا
کوک/
با دستش به کنار تخت اشاره کرد و از جایی که خوابیده بود بلند شد و نشست.
تهیونگ: نترس کاری باهات ندارم
آروم سمتش رفتم و یه گوشه از تخت نشستم.
کوک: خب؟
تهیونگ سرشو کج کرد و لبخند کمرنگی روی لباش شکل گرفت
تهیونگ: برادرت کجاست جونگکوک؟
کوک: منظورت چیه؟
تهیونگ: فقط میگم بعد این همه اتفاقی که واست افتاده کجاست؟
کوک: هی قرار نیست سوالو با سوال جواب بدی! از این گذشته به تو ربطی نداره
خواستم بلند شم که دستمو گرفت و تو یه ثانیه تعادلمو از دست دادم و روش افتادم. فاصله صورتامون انقدر کم بود که میتونستم خال زیر چشمشو ببینم. شاید قشنگ ترین قسمت تو صورت هر ادمی چشماشه نه؟ چون اونا به سختی میتونن دروغ بگن.
تهیونگ/
دلم میخواست حقیقتو بهش بگم، بهش بگم با کاری که کرد چقدر باعث شد از خودم به خاطر احمق بودنم متنفر بشم‌. تا خواستم حرفی بزنم برجستگی که روی پایین تنم کشیده میشد رو حس کردم. انگار رشته افکارم پاره شده بود.
تهیونگ: ک‌...کوک انقدر تکون نخو... آه فاک
انگار امشب واقعا دیوونه میشدم ، فقط یه حوله تنم بود که فقط چند میلی متر مونده بود تا کنار بره، و کوک! انگار تو اون شلوار گشادی که پوشیده بود اصلا احساس بدی نداشت. بدون اینکه دست خودم باشه کمرمو بالا اوردم و خودمو بیشتر بهش فشار دادم
تهیونگ: کوک بلند شو
انگار هر حرفی میزدم بدتر میشد، میتونستم حس کنم خودشم مثل من حال انچنان خوبی ندارم. دست سالممو بالا اوردم تا کنارش بزنم اما جوری خودشو از روی شلوار روی دیکم کشید که باسنشو چنگ زدم و صدای بلندی که بیشتر شبیه ناله بود از دهنش خارج شد
کوک: آههه...ته...تهیونگ
بلاخره به خودم اومدم و از روی خودم پرتش کردم پایین.
کوک: اخخخخ پام شکست
تهیونگ: دستم درد گرفت میبینی که تو گچه ! زودتر باید بلند میشدی
کوک زیر لب گفت : عوضی
تهیونگ: میشنوم چی میگی
کوک: عه جدی؟ میدونی شاید ندونی عشق چیه اما خوب عشق بازیو بلدی
تهیونگ: هی تو بچه...
تا خواستم جوابشو بدم دوباره روی کاناپه خوابید و پشت به من گفت: فردا باید جواب سوالمو بدی.
کوک/
شاید باید یکم اذیتش میکردم نه؟ به هر حال ، اون که گی بود و نمیدونست من یه پسرم؛ پس شاید امشب تلافی کردم، اما بازم میگم، فقط یکم!
_________________________________________
دلم برای کوک سوخت نمیدونه پا رو دم شیر گذاشته😂
با حمایتاتون من رو شاد کنید :)

who are you? | تو کی هستی؟Where stories live. Discover now