تهیونگ/
با شنیدن صدایی که بیشتر از هرکسی باعث میشد تنفر تو خونم جریان پیدا کنه از کوک فاصله گرفتم و روبه روی پنجره اتاق ایستادم.
کوک: تهیونگ...
تهیونگ: برو اون منتظرته
تنفر؟ واژه سنگینی بود اما من توان به دوش کشیدنشو داشتم. با سکوتی که داخل اتاق طنین انداز شده بود برگشتم و با دیدن جای خالی جونگکوک تصمیممو گرفتم. درواقع از همون اولم تصمیمم مشخص بود.
گوشی رو از روی تخت برداشتم کاغذ مچاله شده ای رو از لابه لای لباسام بیرون کشیدم. شماره ای که با خودکار نوشته بودم رو گرفتم و منتظر موندم.
تهیونگ: پشت خطی؟ باید همدیگرو ببینیم
جیمین: مشتاق دیدار کیم تهیونگ!
کوک/
همینطور که زیر لب به ویکتور فوش میدادم به طبقه پایین رفتم اونو در حالی که دستاشو تو جیبش گذاشته بود دیدم. خدمتکارا به طرز عجیبی کنار ایستاده بودن و میشد از چهره هاشون آثاری از ترس رو دید.
کوک: چیشده؟
ویکتور: دلتنگ...
کوک: با تو نبودم! خانم هه را چیشده؟
خدمتکاری که تا قبل از اون سعی داشت لرزش دستاشو پنهان کنه به من نگاه کرد و تونستم سرخی چشماشو به راحتی تشخیص بدم.
کوک: جواب بده
هه را: ارباب ه....هیچی نشده
میدونستم هر اتفاقی افتاده ویکتور در اون بی تقصیر نبوده و قرار نیست تا وقتی اونجا ایستاده حرفی بزنه. پس فعلا بیخیالش شدم و ویکتورو به سمت باغ بردم.
ویکتور: گفتی بیام اینجا و کاری کنم تهیونگ رابطمونو باور کنه. ببینم هنوزم عاشقمی مگه نه فلاور؟
کوک: خیلی حرف میزنی
ویکتور: خب من حاضرم کمکت کنم اما چی به من میرسه هوم؟
کوک: فقط بگو چی میخوای
ویکتور: تورو!
تو یک ثانیه لباشو به لبام کوبید و با حس انزجاری که درونم ایجاد شد هلش دادم که لبخند احمقانه ای زد.
ویکتور: دوست داری تو تخت ادامش بدیم؟
خواستم انقدر بزنمش تا برای زنده موندن بهم التماس کنه اما با سایه ای که پشت سرم نقش بسته بود به طرف مخالفم برگشتم.
جیمین: شما به جرم قتل مین یونگی و قاچاق مواد مخدر بازداشتید جئون جونگکوک. حق دارید برای دفاع از خودتون وکیل بگیرید.
لحظه ای بعد این دستبند های سردی بود که انگار به جای دستام قلبمو بسته بودن.
جیمین: ببریدش تو ماشین.
میخواستم تهیونگو ببینم و باهاش حرف بزنم اما تنها کاری که کردم فریاد زدن اسمش بود.
کوک: بزارین ببینمش ، لعنتیا ولم کنین. تهیونگ! تهیونگ!
با دیدنش نفس حبس شدمو بیرون دادم و با مامورایی که منو گرفته بودن به طرفش رفتم.
کوک:تهیونگ من متاس...
تهیونگ: نه من متاسفم جونگکوک. من بهشون گفتم بیان
کوک:چ...چی؟!
تهیونگ: بهت فرصت دادم کوک، که منو دوست داشته باشی تا شاید بتونیم یه شروع جدید داشته باشیم. جایی دور از اینجا. ولی تو ؟ حتی نمیدونستی اونی که از روز اول دوست داشت، حواسش بهت بود، با گریه هات اشک میریخت و با لبخندت بدون پلک زدن بهت خیره میشد من بودم. اونی که وی صداش میزدی، اونی که فلاور صدات میزد و جای تمام زخماتو میدونست من بودم نه ویکتور. ولی تو حتی متوجه اونم نشدی.
کوک: تو...تو چیکار کردی؟
تهیونگ: این ظالمانه نیست کوک؟ اول خانوادم بعد برادرم بعدم تو. ولی بزار یه خبر خوب بهت بدم با قاتل خواهرت بلاخره روبه رو شدی.
به دنبال کردن رد نگاهش به ویکتور رسیدم که دستبندای نقره ای که به دستش بسته شده بود از دور خودنمایی میکرد. صدای جیمینو از فاصله دور شنیدم و ارزو میکردم کاش همه اینا یه کابوس باشه.
جیمین: کیم ویکتور، به جرم قتل جئون جین هو بازداشتید.
تهیونگ: میدونی جونگکوک، گاهی وقتا زندگی باهات بی رحمه گاهی اوقات آدما باهات بی رحمن. ولی میدونی نتیجه هر دوتاش چیه؟
کوک: نتیجش تویی که جلوم ایستادی. امیدوارم کیم، از این به بعد نبینمت. حتی موقع مرگم!
راهمو به سمت ماشین پلیس کج کردم و حتی یه قطره اشک هم از چشمام پایین نیومد. این پایانِ من بود. پایانِ ما...● خبببب با اینکه شرط ووتارو نرسوندین ولی آپ کردم.
اول اینکه مرسی این فیکو خوندین و امیدوارم ازش لذت برده باشین. باید بگم برخلاف اینکه هپی اند دوست دارم ولی نمیخوام از (واقعیت) دور باشه.
دوم اینکه این پایان، واقعا پایان نیست!
《فصل دوم تو همین بوک آپ میشه》
و اصلا حدس نمیزنین قراره چه اتفاقی بیفته
ولی با کاپلای این فصل خداحافظی کنین چون قراره یه فصل جدید شروع بشه.
💙
![](https://img.wattpad.com/cover/285639421-288-k18094.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
who are you? | تو کی هستی؟
Fanficژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد