تهیونگ/
هوای گرگ و میش دیدی چه شکلیه؟ نزدیک طلوع خورشید؛ یعنی نه اونقدر روشنه که بتونی بگی خورشید طلوع کرده نه اونقدر تاریک که بگی خورشیدی وجود نداره. خب، انگار منم اینجوریم. یه آدمی که وجود داره اما نمیبیننش. پنجره باز بود و باد با بی رحم ترین حالت ممکن پرده هارو تکون میداد. نمیخواستم بلند بشم، اما نور خورشید خبر از این میداد که صبح شده؛ اونم یه صبح ابری و بارونی که ابراش حال دل منو داشتن.
تا حالا برات پیش اومده ندونی یه چیزی رو کجا بزاری؟
همش دنبال یه جایی براش بگردی؟
میدونی،
من نمیدونستم زندگیمو کجا بزارم.
جکسون: آقای کیم بیدارید؟ ارباب تا چند دقیقه دیگه حاضر میشن.
تهیونگ: الان میام جکسون.
وقتی لباسمو درمیوردم بوی کوک هنوز لابه لای آغوشم مونده بود، دلم میخواست دستشو بگیرم و نزارم هیچ وقت ازم دور بشه اما... حق داره. منم عشق اولمو نمیتونم فراموش کنم. نمیتونم فراموشت کنم روباه کوچولو.
کوک/
وقتی از پله ها پایین اومدم جکسون و تهیونگ هر دو منتظر من ایستاده بودن. به تهیونگ خیره شدم تا شاید واکنشی ازش ببینم اما فقط مثل یه مجسمه به حرفای جکسون گوش میکرد و بهم نگاه نمیکرد. حتی اگه با تنفرم نگاهم کنه راضیم ، اما حتی اونم ازم دریغ میکنه.
وقتی سوار ماشین شدیم و تهیونگ پشت فرمون نشست مشغول چک کردن بعضی گزارشات شدم. چی میشد الان که تهیونگ هست دنبال قاتل خواهرم بگردم؟ ولی نه! اخرین بار من تقریبا به خاطر این مسئله تهیونگو از دست دادم.
کوک: نمیخوای نگاهم کنی؟
وقتی پشت چراغ قرمز ایستاد گفت: متوجه منظورتون نمیشم.
کوک: هی چ...چرا اینجوری میکنی؟
تهیونگ: من فقط وظیفمو انجام میدم قربان. اوه نه ببخشید باید میگفتم ارباب!
کوک: بس کن
دلم میخواست همین الان قلبمو با دستام بیرون بکشم و با اسلحه انقدر بهش شلیک کنم که دیگه نزنه. اونی که الان به خاطرش دلم شکسته تهیونگ نیست، خودمم. خودم بهش گفتم ویکتورو دوست دارم نباید انتظار دیگه ای داشته باشم.
فلش بک_ بوسان ۴ سال قبل|
ویکتور: منظورت چیه؟
تهیونگ: من دوسش دارم وی، من جونگکوکو دوست دارم.
ویکتور: میفهمی داری چی میگی؟ خوب میدونی دوسش دارم مگه نه ؟ میدونی باز ... باز چرند تحویلم میدی.
تهیونگ: چیز زیادی ازت نمیخوام وی، فقط لمسش نکن، نبوسش ، باهاش نخواب. بزار... بزار من اینکارو بکنم. اون متوجه نمیشه .لطفا... میدونم خودخواهیه ولی حداقل تا وقتی قاتل خواهرش پیدا نشده اینکارو بکن.
ویکتور: از کی؟
تهیونگ: چی؟
ویکتور: از کی عاشقش شدی؟
تهیونگ: نمیدونم. شاید وقتی با موهای خیس زیر بارون میدوید تا خیس نشه اما وقتی یه بچه گربرو دید ساعت ها زیر بارون موند تا مادرش برگرده. شاید وقتی تو راه دانشگاه یادش میرفت بند کفشاشو ببنده و من همش نگران بودم زمین نخوره. شاید از همون روزی که خنده هاشو تو ایستگاه اتوبوس با یه وضعیت داغون دیدم.
ویکتور: تو این همه مدت حواست به ما بوده؟
تهیونگ: به " شما " نه فقط به کوک. فقط اون
ویکتور: شاید اون نفهمه اونی که میبوستش من نیستم، اونی که لمسش میکنه من نیستم ولی من که میفهمم اون تویی عوضی.
تهیونگ: هرکاری بگی برات میکنم.
ویکتور : هوم هرکاری؟ اگه بتونی جیهوپو راضی کنی که علیه شوگا شهادت بده اجازه اینکارو بهت میدم
تهیونگ: به یه شرط، ازتم نمیپرسم چرا
ویکتور: چی؟
تهیونگ: از الان بزار وقتایی که لازم بود کنار کوک باشم
ویکتور: اما اگه نتونستی؟
تهیونگ: میتونم، بهم اعتماد کن
ویکتور: قبوله، ولی اگه نشه عواقبش پای خودته برادر!
زمان حال_ سئول|
تهیونگ/
تو نمیدونی جونگکوک اونی که اولین بار بوسیدت من بودم، اونی که اشکاتو پاک کرد من بودم ، اونی که ساعت ها جلوی مغازه بسته گل فروشی می ایستاد تا گلای مورد علاقتو بخره من بودم. میشنیدم ویکتور فلاور صدات میزد و تو با عشق بهش نگاه میکردی. آرزو میکردم کاش اون نگاها واقعا به خاطر خودم بود. هنوزم آرزومه. کاش میتونستم اینارو بهت بگم تا خودت به چشام زل بزنی و بگی واقعا عاشقم نیستی، بگی وقتی میبوسیدمت هیچی غیر اینکه ویکتور کنارته حس نکردی، بگی من اولینت نبودم اون وقت برای همیشه میرم. کاش زمان به عقب برمیگشت، بیشتر از اینکه واقعیتو بهت نگفتم پشیمونم. به هر حال ، تو همیشه ویکتورو دوست داشتی نه " منو"...
کوک: رسیدیم؟
تهیونگ: بله
کوک: تو دنبالم نیا
تهیونگ: نمیشه ، جکسون به من سپرد تا مراقبتون باشم
کوک: منم گفتم نیا، مطمئنا کسی که توی این خونست بهم اسیبی نمیرسونه
تهیونگ: کی داخل این خونست؟
کوک: جیهوپ● به نظرتون ویکتور... نه بهتره بگم همچین ادمی اصلا عاشقه؟ تازه داره حقیقتا مشخص میشه.
یه نکته! باید خط به خط این فیکو بخونو تا بفهمی قضیه چیه.😉
YOU ARE READING
who are you? | تو کی هستی؟
Fanfictionژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد