منم

340 68 8
                                    

کوک/
کوک: بردار ... بردار ...
جین: بله؟
کوک: جین تهیونگو پیدا کردم
جوری داد کشید که تلفنو از گوشم چند ثانیه دور کردم.
جین: چی میگی کوک؟ زده به سرت؟
کوک: یه لوکیشن برات میفرستم. عجله کن
جین: صبر کن تهی...
وقت بیشتری برای حرف زدن نداشتم چون به اسکله رسیده بودم. کشتی میخواست حرکت کنه که سریع خودمو به کاپیتان رسوندم و ازش خواستم تک تک افرادی که اونجا هستن رو برسی کنم.
کاپیتان: اما آقای جئون بیشتر از ۱۰۰۰ تا برده اینجاست. همشونم چشما و دستاشون بستست عملا نمیتونن شمارو بشناسن. خودتون باید دنبال کسی که هستین بگردین.
کوک: مشکلی نداره
یه سالن به اندازه نصف کشتی از آدمایی که به طرز وحشتناکی به هم چسبیده بودن پر شده بود. همون موقع فهمیدم تبدیل به چه آدمی شدم. اصلا اگه تهیونگ منو تو این وضع میدید چی میشد؟
کوک: جکسون دنبال یه نفر با چهره ویکتور بگرد.
از بین آدمایی که همشون تو وضع بدی به سر میبردن رد شدم. یعنی تهیونگم همچین حالی داشت؟ از دور متوجه کسی شدم که سعی میکرد دستاشو باز کنه و بیرون بره که نگهبانا به زور نگهش داشتن و کاری کردن بشینه. به طرف نگهبانا رفتم که درباره کسی با مشخصات تهیونگ بپرسم ولی همین که از کنار اون پسر رد شدم قلبم با حرفی که زد از حرکت ایستاد.
تهیونگ: جونگکوک دلم برات تنگ شده.
تهیونگ بود! حتی جرعت نداشتم سرمو پایین بیارم و بهش نگاه کنم. اما بلاخره به سمتش برگشتم و خودمو هزار بار لعنت کردم. دستاش بسته شده بود و جلوی چشماشو یه پارچه مشکی پوشونده بود. میشد روی گونه هاش رد کبودی و زخم رو دید، اما هنوز محکم بود، هنوز کم نیورده بود. با اشاره به نگهبانا بلندش کردم و از کشتی بیرون بردمش. همونجور که چشماش بسته بود گفت: کی هستی؟ از طرف ویکتور اومدی آره؟
روی زمین یه گوشه نشوندمش و حرفی نمیزدم. دستمو روی شونش گذاشتم که تکون شدیدی خورد و گفت: بکش دستتو!
تهیونگ... نمیتونم حدس بزنم چقدر این چند سال دست و پا زدی، چقدر سختی کشیدی‌. از کسی مثل خودم بدم میاد، خیلی زیاد...
جکسون:ارباب پیداش کردین؟
انگشت اشارمو به علامت اینکه ساکت باشه بالا اوردم و یه کنار ایستاد. چقدر دلم میخواست چشماتو دوباره ببینم. دستمو بالا اوردم و روی جای زخماش و کبودیای صورتش کشیدم. سعی میکرد بلند بشه اما محکم نگهش داشتم و نزاشتم تکون بخوره‌.
تهیونگ/
به عنوان یه برده تو اون کشتی بودی تهیونگ! بایدم الان گیر یه منحرف جنسی بیفتی. هرچقدر سعی میکردم از دستش خلاص بشم غیر ممکن بود چون دستام بسته شده بود و جایی رو نمیدیدم.
بلاخره دستشو از روی صورتم برداشت ، خواستم با پاهام بهش ضربه بزنم که سرشو روی پیشونیم تکیه داد و آروم دستامو باز کرد. دستامو اروم تو دستاش گرفت که همون لحظه سرمای عجیبی به بدنم وارد شد. سرد بود! اما چرا از بودنش احساس آرامش میکردم؟ چرا دیگه تقلا نمیکردم؟ با خیس شدن صورتم به خودم اومدم. داره گریه میکنه؟ اما چرا؟
تهیونگ: تو کی هستی؟
پارچه دور چشمامو باز کرد و چند ثانیه بعد که به نور عادت کردم ...
کوک: منم، روباه کوچولوت.
● وقتی همیشه جای حساسش تموم میشه😂

who are you? | تو کی هستی؟Where stories live. Discover now