شروع فصل دوم
| مرکز مراقبت از بیماران روانی_ بوسان |
جئون جونگکوک/
بهش میگفتن آسایشگاه ولی هرچیزی در اون وجود داشت غیر از آسایش! بهم میگفتن عقلم سر جاش نیست و از زندان منو به اینجا منتقل کردن. ۲۰ سال؟ شایدم ۲۱ نمیدونم اما گذشته بود. الان یه پیرمرد ۵۰ ساله تو انعکاس آبی که برام اورده بودن دیده میشد. پسرم، اسمشو گذاشتم تهیونگ. سال ها وقت داشتم تا تو زندان فکر کنم، انقدر فکر کنم تا دیوونه بشم. ادمایی که حقیقتو داد میزنن فرقی با دیوونه ندارن میدونی؟ چون اونا برخلاف بقیه برای موقعیت یا سود خودشون واقعیتایی که دلشون میخوادو به زبون نمیارن. قاتل خواهرم خودشو کشت، کیم ویکتور! در حالی که خودشو تو زندان دار زده بود پیداش کردن . گفتم کیم... هنوز اخرین نگاه تهیونگو به یاد دارم. باید عصبانی باشم اما هیچ حسی ندارم، هیچی. تنها دلخوشی کوچیکم تو این وضعیت پسرمه. شاید یه زندانی یا دیوونه باشم اما هنوزم ثروت زیادی داشتم. به پیشنهاد نامجون یکی از بچه های پرورشگاه رو همون سال اولی که به زندان رفتم تحت حمایت مالی گرفتم. نمیخواستم منو بشناسه، وقتی دیدمش فقط یه بچه ۱ ساله بود که هیچ اسمی نداشت. اسمشو گذاشتم تهیونگ! ولی وقتی بزرگ تر شد یه جوری پیدام کرد و اولین بار پدر صدام زد. اون نپرسید چرا اینجام، چرا به اینجا رسیدم و ته دلم ازش ممنون بودم که به روم نیورده بود. کیم تهیونگ یعنی الان زنده ای؟ احمقانست اما دلم برات تنگ شده حتی الان که موهام همرنگ دندونام شده.
|جئون تهیونگ_ سئول|
نامجون: بیدار شو خوش خواب باید بری شرکت.
تهیونگ: دیشب دیر خوابیدم عموووو .
نامجون: یاااا کجا بودی مگه؟ باز من یه شب زود خوابیدم!
تهیونگ: عمو پیر شدی پس غر زدناتو نادیده میگیرم.
با پرت کردن دمپایی به سمتم سریع بلند شدم و به طرف حموم رفتم. بعد دوش گرفتنم که ۵ دقیقه بیشتر طول نکشید لباسامو پوشیدم و برای صبحانه پشت میز نشستم.
نامجون: کی پیش پدرت بودی ته؟
تهیونگ: دو روز پیش ، چطور؟
نامجون: وضعش چطوره؟
تهیونگ: خواهش میکنم...خواهش میکنم یه جوری حرف نزن انگار اون بیماره.
نامجون: امیدوار بودم بتونه تحمل کنه اما با کاری که اون باهاش کرد...
تهیونگ: اون کیه عمو؟ همیشه میگی اون ، به منم بگو بفهمم!
نامجون: فراموشش کن . صبحانتو بخور باید بری شرکت، کارای عقب افتاده زیاد داریم.
تهیونگ: خیلخب
صبحانمو تموم کردم و بعد برداشتن کیفم از خونه بیرون رفتم. شاید عجیب به نظر میرسید اما زندگی لوکسو لاکچری رو دوست نداشتم. یه خونه کوچیک با یه باغچه پر از گل رو ترجیح میدادم. پدرم میگفت این علاقم منو یاد شخصی که یه زمان میشناختتش میندازه.
خواستم سوار ماشین بشم که با دیدن پسری که از کوچه با ظاهری کبود رد شد از تعجب ایستادم. کسی دنبالش کرده؟ بند کفشاشم که باز بود ممکنه صدمه ببینه!
با گذاشتن کیفم داخل ماشین دنبال پسر دویدم و به محض دیدنش صداش کردم.
|کیم جونگکوک_ سئول|
با متوقف شدن بارون به سمت گل فروشی حرکت کردم. ساعت از ۸ گذشته بود و به خودم لعنتی فرستادم که چرا زودتر بیدار نشدم. با تند تر کردن قدمام از کوچه خلوتی گذشتم و حتی فراموش کرده بودم بند کفشامو ببندم.
تهیونگ: هی پسر!
با صدایی که از پشت سرم شنیدم خواستم فرار کنم که دستم کشیده شد و روی زمین افتادم. اخرین باری که یه نفر اینجوری صدام زد با زخمای عمیقی که چاقو ایجاد کرده بود به خونه برگشته بودم.
تهیونگ: ب...ببخشید فقط میخواستم بگم بند کفشات بازه ممکنه بیفتی. حالت خوبه؟
وقتی جوابی ندادم دستشو به طرفم گرفت که کمکم کنه بلند بشم. با نادیده گرفتنش انتظار داشتم بره اما لبخند کمرنگی زد و گفت:
اسمم جئون تهیونگه، ببین نمیخوام اذیتت کنم، اسمت چیه؟
شاید گفتن اسمم به اون غریبه که اتفاقی با اسم پدرم یکی بود کار عقلانی به نظر نمیرسید اما با کشیدن زبونم روی لبام گفتم : کیم جونگکوک
تهیونگ : اوه ! چه جالب اسمت ... خب پدرمم اسمش جونگکوکه. یعنی بود، این روزا دوست نداره به اسم صداش کنم.
دستمو روی زمین گذاشتم تا بلند بشم اما زانوهام لغزید و یهو زیر پام خالی شد. پسری که اسمش تهیونگ بود با گرفتن بازوم منو از دوباره افتادن روی زمین نجات داد. خواستم آروم دستاشو کنار بزنم که گفت: آسیب دیدی؟
جونگکوک: ن...نه
تهیونگ: چرا میلرزی؟ ببین نمیخوام آسیبی بهت بزنم. فقط ...
با تیر کشیدن ناگهانی دستم حرفشو قطع کرد و آستینمو بدون اینکه اون یکی دستشو از روی بازوم برداره بالا کشید.
با دیدن کبودی های روی دستم چشماش گرد و شد با دقت نگاه میکرد.
تهیونگ: جای دیگتم آسیب دیده ؟
جونگکوک: ببین بزار برم همین الانم دیرم شده
تهیونگ: ولی اخه... پس حتما برو بیمارستان باشه؟
با تکون دادن سرم خم شد و درحالی که بند کفشامو میبست میشد نگرانی رو از چهرش خوند. چرا یه غریبه باید نگرانم میشد؟ اون عجیب بود و همین ترسناک ترش میکرد!
جونگکوک:ممنونم
بدون اینکه مهلتی برای جواب دادن بهش بدم دویدم و به سمت گل فروشی رفتم.
چونگ هه: بازم دیر اومدی ؟
جونگکوک: متاسفم بارون شدیدی میومد
چونگ هه: ببین کوک من بدتو نمیخوام، پدرت ... گفتی اسمش چی بود؟
در حالی که لباسای خیسمو در می اوردم گفتم: تهیونگ
چونگ هه: ها کیم تهیونگ یادم اومد. نمیخوام ناراحتت کنم خب؟ دیگه نزدیک هفتاد سالمه! اون کلی بدهی بالا اورده و بعدش فرار کرده. فکر نمیکنی برای پدری که حتی پدر واقعیتم نیست زیادی زحمت میکشی؟ تو نباید بدهیاشو به دوش بکشی و بازم از خوبیاش حرف بزنی.
جونگکوک: درسته اون پدر واقعیم نیست و الانم فرار کرده ولی منو بزرگ کرد. اونم وقتی که پدر واقعیم خودشو تو زندان دار زده بود! پس اقای چونگ هه قبل اینکه زخم زبون بزنین به این فکر کنین که من غیر از فامیلی پشت اسمم پسر کیم تهیونگم.
چونگ هه: باشه بچه جون، بیا این گلارو بزار اونجا که خیلی کار داریم.♡دچار دژاوو شدم سر بند کفشه ریدرا میفهمن چی میگم😅
همونطور که میبینید کاپلای اصلی تهکوکن ولی درواقع پسراشونن . منظورم از کاپل جدید همین بود.
تو هر پارت هر جا لازمه اسمارو با پسوند مینویسم که قاطی نکنین . پس قبل خوندن حتما به اسما و البته مکان ها دقت کنین.
بوس به کلتون💋
YOU ARE READING
who are you? | تو کی هستی؟
Fanfictionژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد