|فلش بک_ ۲۰ سال قبل_ سئول|
کیم تهیونگ|
تهیونگ: نمیفهمم چی میگی ویکتور
ویکتور: یا جونگکوکو بنداز زندان یا خواهرش میمیره. فکر کن چه حسی پیدا میکنه وقتی بفهمه میتونستی خواهرشو نجات بدی و ندادی؟
تهیونگ: اون دختر کجاست؟ با خواهرش چیکار کردی؟
ویکتور: اگه بخوام صادق باشم تو زیر زمین یه جایی مثل یه سگ خوب زندگی میکنه!
تهیونگ: پست فطرت!
بعد دیدن ویکتور چند روز بعد با جیمین تماس گرفتم و بلاخره تصمیم خودمو گرفتم. ویکتور باید زندانی میشد اونم نه یه حبس عادی، باید ازش خلاص میشدم و بعدش برای ازادی جونگکوک یه فکری میکردم.
ازم متنفر میشد؟ همینطوره اما متاسفانه حق با ویکتور بود.|فلش بک_ ۷ سال قبل _ سئول|
کیم تهیونگ|
با شماره ناشناسی که روی تلفن افتاده بود سرمو ماساژ دادم و نفس عمیقی کشیدم. حتما یکی از اون طلبکارا بود ، مثل همیشه.
تهیونگ: بله؟
ویکتور: میبینم زنده ای کیم
تهیونگ: ت... ویکتور؟
ویکتور: آره ویکتور، همون برادر عزیزت که انداختیش زندان و همه فکر میکنن خودشو دار زده. راستشو بگو تراژدی خوبی نبود؟
تهیونگ: تو... تو نباید زنده باشی. لعنتی!
ویکتور: از دست اوردات چه خبر؟ اوه بیچاره خواهر جونگکوک نتونستی پیداش کنی نه؟
تهیونگ: خفه شو
ویکتور: باشه اما اگه میخوای نجاتش بدی همین الان بیا به ادرسی که برات فرستادم.
هیچ وقت فکرشو نمیکردم صدای بوق ممتد تلفن انقدر رو اعصابم باشه. اون زنده بود، مقصر این خرابی زنده مونده بود. به ادرسی که برام اومده بود نگاه کردم. نزدیک بود! یعنی تمام این مدت بیخ گوشم بود؟
با عجله از خونه بیرون رفتم و به سمت ادرس حرکت کردم. هر قدمم با استرس همراه بود، نه به خاطر خودم به خاطر پسرم و خواهر جونگکوک.
با دیدن ویکتور پشت کارخونه ای که اکثرا کارگرا برای استراحت اونجا میموندن سر جام میخکوب شدم. بعد گذشت این همه سال چهرش حتی عوضی تر هم شده بود.
داخل رفت و منم پشت سرش بدون اینکه فکر کنم رفتم . دستش یه فندک بود و همه جا بوی نفت میداد. نباید اون چیزی که تو ذهنم بود به حقیقت میپیوست؟
تهیونگ: خواهر جونگکوک کجاست؟
ویکتور: کسی چه میدونه؟ شاید همین اطراف. کیم تهیونگ یه چیزی بهت بگم؟ واقعا احمقی. حماقتت هم کسایی که دوست داشتیو ازت گرفت. اول مادرت بعد جئون جونگکوک!
فندکو روی زمین انداخت و تمام انبار از شعله های آتیش میسوخت. خواستم دنبال ویکتور برم که صدای زنی به گوشم رسید. ویکتور به سمت اون زن رفت و خواست چیزی رو ازش بگیره که چوب بزرگی از سقف روی ویکتور و پاهای اون افتاد .وقتی سمت راستمو نگاه کردم خواهر جونگکوک اونجا بود! چهره کبود و دردمندش باز هم شباهتشو به جونگکوک از بین نبرده بود .باید نجاتش میدادم ... باید. به سمتش دویدم و خواستم بلندش کنم که با صدای ضعیفی گفت: برو
بعد اون بچه ای تو دستام بود که فارغ از اتفاقات اطراف به خواب رفته بود.
نفهمیدم چی شد، چطور خواهر جونگکوک زیر اوار موند و چجوری من با اون بچه از جهنم بیرون اومدم. اما یه چیزیو خوب میدونستم ، این بچه گناهی نداشت...
|زمان حال_ سئول_ کیم تهیونگ|
جونگکوک: فکر کردم من دیوونم ولی تو کاملا عقلتو از دست دادی! خواهر من... حتی نیاز به شمردنم نداره، بیست و چهار سال پیش مرده .
تهیونگ: اون ۷ سال پیش مرد جونگکوک. در اثر... در اثر بیماری.
جونگکوک: شوخی جالبی بود کیم دیگه میرم.
تهیونگ: صبر کن
جونگکوک: گفته بودم نمیخوام دیگه ببینمت مگه نه ؟ فقط بیخیالم شو همونطور که این بیست سال بیخیالم شدی! و یه چیزی، اون بچه با من نسبتی نداره
تهیونگ: باشه برو اما... اما قبلش با سورا یکم حرف بزن.
جونگکوک: اون فقط یه بچست که احتمالا میخوای ازش خلاص بشی
تهیونگ: تو اینجوری نبودی
جونگکوک: نبودم، شدم. زندگیه دیگه
طوری فریاد زد که احساس کردم وجودم بار ها خورد شد. اما گناه سورا چی بود؟ با گریه به طرف من دوید و پاهامو محکم گرفت. میتونستم چهره نگران جونگکوک رو ببینم. چند ثانیه بعد جلوی سورا زانو زد و گفت: پرنسس چرا گریه میکنی؟ من معذرت میخوام که صدامو بلند کردم. منو میبخشی؟
سورا اشکاشو با پشت دستاش پاک کرد و گفت: تو... شبیه مامانی. عمو ته بهم عکسشو نشون داده . من کار بدی کردم که داد زدی؟ میشه نری من هنوز منتظر مامانم که بیاد پیشم. تا ... تا میاد تو بمون.●آپ پارت بعد
۳۰ ووت+ ۱۵ کامنت
YOU ARE READING
who are you? | تو کی هستی؟
Fanfictionژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد