به شرط ووت نرسوندین ولی اپ کردم.
فقط برای کسایی که واقعا این بوکو حمایت میکنن🤝🏻جئون جونگکوک|
روی یکی از کاناپه هایی که یک گوشه ای قرار داشت بیدار شدم. ساعت چند بود؟ از اونجایی که سورا خوابیده فکر نمیکنم حتی ساعت ۸ شده باشه. اطرافم دنبال تهیونگ میگشتم که دیشب مثل یه خواب از جلو چشمام گذشت.
جونگکوک: کیم تهیونگ تو چه غلطی کردی؟
از روی کاناپه بلند شدم و بیرون رفتم اما هیچ خبری ازش نبود، نکنه فرار کرده ؟
تهیونگ : بیدار شدی؟
با حرص خندیدم و مشت محکمی به صورتش زدم که چند قدم به عقب رفت.
جونگکوک: همون عوضی سابقی ! حتی تصورشم نمیکنی چقدر ازت بیزارم.
تهیونگ: معذرت میخوام
|جئون تهیونگ_سئول|
تهیونگ: گشنت نیست؟
کوک: منظورت اینه صبحانه بخوریم یا نه؟ به نظرم بخوریم اگه نمیخوای صدای شکمم دیوونت کنه
تهیونگ: باشه پیاده شو
سمت یکی از رستورانا پارک کردم و سر میز نشستیم. داشتم منوی صبحانه رو نگاه میکردم که توجهم به زخم روی دست جونگکوک پرت شد.
کوک: به چی خیره.... اوه
تهیونگ: فقط زخم عمیقی برای کسی به سن تو به نظر میاد
کوک: مگه زخم سن و سال میشناسه ؟
تهیونگ: زخمای قلبی نه ولی جسمی شاید
کوک: تو پرورشگاه این اتفاق برام افتاده
منو رو روی میز گذاشتم و تو شوک حرفی که بهم زده بود بهش خیره شدم.
کوک: مثل اینکه یکی از ازار دادن من خوشش میومده... بگذریم، به هر حال پدرم بعد اینکه منو به سرپرستی گرفت خیلی خوب ازم مراقبت کرد.
تهیونگ: متاسفم جونگکوک، منم وضعیت تورو داشتم
کوک: لازم نیست برای دلداری دادن اینارو بگی
تهیونگ: نه کاملا جدیم، منم از پرورشگاه اوردن
کوک: اوه، ببخشید
تهیونگ: مشکلی نیست
کوک: مشخصه پدرتو خیلی دوست داری
تهیونگ: همینطوره، ولی دستت... احساس میکنم اذیتت میکنه
کوک: اینجارو نگاه کن. چقدر خوشبخت شدم که کسی نگران اذیت شدن من شده.
تهیونگ: ولی معلومه درد داری
کوک: زیاد اهمیت نداره، بیا غذاهارو سفارش بدیم.
دستشو گرفتم و به طرف خودم کشیدم که با چشمای متعجب منتظر حرکت بعدیم بود. دستبندی که دست خودم بود رو دراوردم و به دستش بستم. میخواست چیزی بگه که گفتم: اینو پدرم بهم داده بود، میگفت دردو کم از چیزی که هست میکنه
کوک: لازم نیست اینکارو بکنی
تهیونگ: بیشتر به درد تو میخوره تا من ، از این گذشته به عنوان یه هدیه حسابش کن
کوک: هدیه؟!
تهیونگ: اره هدیه به یه دوست
کوک: تو واقعا عجیبی اما ازت ممنونم
خم شد لباشو روی گونم قرار داد که تمام بدنم گرمای عجیبی رو حس کرد. انگار میخواستم همین لمس ساده و کوتاه ادامه دار بشه، جوری که تا ابد تو همین احساس غرق بشم. اسمش چی بود،ارامش؟ اگه این بود چرا قلبم خودشو به در و دیوار سینم میکوبید؟
تهیونگ: تو همیشه گیجم میکنی
کوک: اون واسه اینه که فشارت افتاده، بخور سرد شد.
سعی کردم خودمو مشغول غذا کنم تا به افکاری که تو سرم رژه میرفتن بی توجه باشم. اما فکر نکردن به چیزی، خودش یه جور فکر کردنه!
کیم تهیونگ|
جونگکوک: سورا رو کجا فرستادی؟
تهیونگ: پیش یکی از معلماشه ، خانم چا. قبول کرده فعلا بهش درس بده.
جونگکوک: اینکه فکر درسشی، اونم تو این وضعیت خوبه.
تهیونگ: اینو به عنوان تعریف در نظر بگیرم؟
کوک: هر چی میخوای حسابش کن
تهیونگ: میشه انقدر باهام بد نباشی؟ فقط یکم.
خندید و ناخناشو توی گوشت دستش فشار داد، یعنی انقدر عصبیش کردم؟ چند ثانیه صبر کردم تا به خودش بیاد اما بعد از اینکه خندش قطع شد با چهره خنثایی که قطره های اشک تو چشماش جمع شده بود به یه جا خیره شده بود.
وسایلی که دستم بود رو یه کنار گذاشتم و به طرفش رفتم. بعد تمام این مدت به چشمام خیره شده بود. دستشو لای موهاش برد و همون موقع یه قطره اشک از چشماش چکید و گفت: همه چیز خیلی اسون تر میشد اگه تو تهیونگ بودی، ویکتور!● وی از هیجان پارت بعد دارد میمیردددددد.
YOU ARE READING
who are you? | تو کی هستی؟
Fanfictionژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد