منظوری نداشتم

371 78 10
                                    

تهیونگ/
کوک: بهتره دیگه بریم
تهیونگ: دیر وقته. اگه بخوای میتونی اینجا بمونی
کوک: اوه نه نمیخوام مزاحمتون بشم
تهیونگ: وقتی خارج از اداره ایم رسمی باهام حرف نزن.
کوک: اون اوایل که یه چیز دیگه میگفتی.
تهیونگ: مثل اینکه یادت رفته، روز اولی که اومدم فقط داشتی حرف بار من میکردی.
کوک: خ...خب هرکی جای من بود همین کارو میکرد
تهیونگ: هردومون خسته ایم بهتره این بحثو واسه یه وقت دیگه بزاریم. اتاق مهمون طبقه بالاست
کوک: ممنون، شب بخیر.
کوک/
انتظار نداشتم جوابمو بده! پس چرا بهش شب بخیر گفتم؟ کوک بیخیال فقط برو بخواب! داخل اتاق که رسیدم خودمو روی تخت پرت کردم و حتی متوجه نشدم کی چشمام بسته شد.
با یه صدایی که انگار از طبقه پایین میومد بلند شدم و اول به اطرافم نگاه کردم. همه جا تاریک بود، حتما تهیونگ اومده و برقارو خاموش کرده. از تخت بلند شدم و به طبقه پایین رفتم. تهیونگ سرشو روی میز کنار چند تا برگه گذاشته بود و خوابش برده بود. اما چرا داشت تو خواب با خودش حرف میزد؟
تهیونگ: چ...چرا اینکارو کردی پ...پدر. نمیبخ...شمت
به طرفش رفتم و سعی کردم بیدارش کنم ، صورتش عرق کرده بود و مشخص بود داره کابوس میبینه.
کوک: هی تهیونگ بلند شو، تهیونگ!
چند بار تکونش دادم اما وقتی دیدم بیدار نمیشه یه لیوان آب پر کردم و بالا سرش ایستادم.
تهیونگ: من... عاشقش بودم.
صبر کن! چی داشت میگفت؟ یهو از خواب پرید و من همچنان با لیوان تو دستام بالا سرش ایستاده بودم.
نگاه کوتاهی بهم کرد و بعد سرشو بین دستاش گرفت.
کوک: حالت خوبه؟
تهیونگ: اینجا چیکار داری؟ مگه نخوابیده بودی؟
خواستم جوابشو بدم که یهو داد زد : اینجا چیکار میکنی؟
حالش خوب نبود، اگه هروقت دیگه ای اینکارو میکرد پشیمونش میکردم. ولی رنگش پریده بود ، به سختی نفس میکشید. کنارش نشستم و بدون اینکه فکر کنم بغلش کردم! سرشو رو شونم گذاشتم و آروم موهاشو نوازش میکردم. خودمم نمیدونم چه مرگم شده بود.
کوک: هیسس آروم باش، فقط کابوس دیدی. شاید تو بلد نباشی کسیو بغل کنی کیم تهیونگ اما من اینکارو برات میکنم.
بعد چند ثانیه ازم فاصله گرفت و گفت: به دلسوزی تو نیاز ندارم.
دوباره دستشو کشیدم و بغلش کردم، کارام دست خودم نبود .
کوک: انقدر لجبازی نکن تهیونگ. فقط نفس عمیق بکش
تهیونگ: وقتی اسممو صدا میکنی یاد برادرم نمیفتی؟
کنار گوشش همینطور که موهاشو نوازش میکردم گفتم: میدونی اصلا شبیه وی نیستی. شاید چهرتون یکم شبیه باشه اما اخلاقی اصلا! پس نه . چرا این سوالو پرسیدی؟
تهیونگ: چیزی نیست
کوک: تهیونگ بهم بگو مشکلی نداره
تهیونگ: وقتی بچه بودم... همه برادرمو دوست داشتن اما از من فاصله میگرفتن، حتی مادر پدرم. میگفتن هر بار که مجبوریم صدات کنیم یا ببینیمت یاد ویکتور میفتیم اما تو یه ذره هم شبیهش نیستی . یه روز وی گلدون مورد علاقه مادرمو شکست اما من به جاش گردن گرفتم. مادرمم با چاقو یه زخم عمیق روی گردنم گذاشت و گفت حالا دیگه بخوای هم شبیه ویکتور نمیشی. میدونی انگار زخما آدمارو از همدیگه متمایز میکنه.
قلبم درد گرفته بود، چرا باید اینجوری بزرگ میشدی؟
کوک: مادرت نمیدونسته چه پسر قوی و دلسوزی داره.
خندیدم و ادامه دادم: پس تا وقتی کنار منی انقدر بهت میچسبم که کلافه بشی کیم تهیونگ‌.
سرمو پایین اوردم و زخمی که روی گردنش بود رو کوتاه بوسیدم. وایسا من الان چه غلطی کردم؟
الان پیش خودش چی فکر میکنه؟ این دفعه من بودم که خواستم بلند بشم اما یهو دستاشو دورم حلقه کرد و به صورتم نگاه کرد.
تهیونگ: فرار نکن روباه کوچولو فهمیدم چیکار کردی
کوک: م... من منظوری نداشتم
با چشمایی که از خستگی داشت بسته میشد گفت: پس منم از این کار منظوری نداشتم.
تو یه ثانیه جلو اومد و نوک دماغمو بوسید. بلند شد سمت اتاقش رفت و منو تو گیجی و شوک تنها گذاشت.

who are you? | تو کی هستی؟Место, где живут истории. Откройте их для себя