بوسان

216 41 10
                                    

جئون تهیونگ|
بعد از انجام کارای مرخص شدن اون پسری که اسمش جونگکوک بود به اتاقی که بستری شده بود رفتم اما با تخت خالی روبه رو شدم‌‌. اطرافو گشتم تا شاید یه اثری ازش پیدا کنم اما هیچ خبری نبود‌. روی تختش نشستم و نفس عمیقی کشیدم، چرا رفت؟ موقع بلند شدن چشمم به یه تیکه کاغذ کنار تختش افتاد.
جونگکوک : " ممنونم بابت همه چی، سری بعد بیا گلارو ازم بگیر."
نکنه واقعا حرف منو جدی گرفته بود ؟ آیگووو . به هر حال بدمم نمیومد به مغازه گل فروشی یه سری بزنم‌.
بلند شدم و در حال بیرون رفتم از بیمارستان بودم که صدای شلیک از خیابون به گوشم رسید.
همه در حال جیغ زدن و فرار کردن بودن طوری که انگار هر لحظه ممکنه به خودشون شلیک بشه.
چند نفر به تلویزیونی خیره شده بودن که بالای دیوار با وجود جیغای ممتد بازهم صداش به گوش میرسید.

"اخبار"
طی یک حمله مسلحانه به بوسان، ۶ نفر جان خود را از دست دادند. طبق شواهد ارائه شده این حمله از مرکز مراقب از بیماران روانی در بوسان شروع شده و به سئول رسیده است. پلیس تا کنون موفق به دستگیری آن ها نشده. از مردم خواهش مند..."

نه... نه پدرم، اون اونجا...
جوری سمت ماشین دویدم که نزدیک بود زمین بخورم.همین که استارت ماشینو زدم یکی به شیشه ماشین کوبید. اول فکر کردم همون کسایین که ازش صحبت میکنن اما با دیدن پسر مو خرمایی که چند دقیقه پیش ناپدید شده بود سریع درو باز کردم‌.
تهیونگ: سوار شو، دیوونه شدی؟
کوک: میخواستم برم خونه
تهیونگ: خوبه... خوبه که سالمی
کوک: ببینم تو خوبی؟
تهیونگ: پدرم جاییه که بهش حمله شده
کوک: ب‌...بوسان؟
تهیونگ: متاسفانه
کوک: مطمئنم اتفاقی براش نیفتاده. میگن از اون مرکزه شروع شده که بیمارای روانی رو نگه میدارن
تهیونگ: پدر منم اونجاست
کوک: پدرت پزشکه؟!
تهیونگ: نه بچه... پدرم اونجا زندانیه
کوک: ب‌...ببخشید. امیدوارم حالش خوب باشه
تهیونگ: راه بیفتیم تورو برسونم خونه خودم برم اونجا.
کوک: نه من باهات میام
تهیونگ: چرا؟ از این گذشته نیازی نیست
کوک: من میترسم
تهیونگ: نگران نباش ، درو قفل کن یا اصلا میبرمت پیش عموم خ...
کوک:من برای تو میترسم
تهیونگ:چی؟!
حس کردم تمام حرارت بدنم تو صورتم جمع شده، هوا گرم نبود. بود؟ََ!
کوک: میترسم اتفاقی برای تو و پدرت بیفته اون وقت دیگه نمیتونیم باهم بی حساب بشیم. هنوز نیومدی ازم گلارو بگیری.
تهیونگ: ولی
کوک: ولی نیار . من میام پس راه بیفت همسفر
تهیونگ: لجبازی
تو راه هر چند دقیقه یکبار خوابش میگرفت و دوباره بیدار میشد. شاید حرف زدن خوابو از سرمون میپروند
تهیونگ: اولین نفری بودی که نپرسیدی چه اتفاقی برای پدرم افتاده.
لبخند تلخی زد و گفت: ما هممون دیوونه ایم فقط بعضیامون یه راه واسه عاقل نشون دادن خودمون پیدا کردیم. نمیشه گفت پدرت سلامت روانی نداره، اون فقط زیادی فهمیده‌.
تهیونگ: پس با این وجود تو از اون دیوونه هاشی که بلند شدی با من اومدی
کوک: مشکلش چیه؟
خندیدم و گفتم: مشکلی نداره فقط... پدرم به جرم یه اتفاقی زندانیه.
کوک: آدم کشته؟
سعی کردم تعجبمو پنهان کنم اما چشمام زودتر از چیزی که فکرشو میکردم احساسمو نشون داد
کوک: تعجب نکن، ادم کشتن کمترین کاریه که یه ادم میتونه انجام بده باورت میشه؟ تجاوز، قاچاق، فروختن برده و چیزای دیگه بدتره، چون کاری میکنه ادم قربانی هر روز ارزوی مرگ کنه نه ارزوی زندگی کردن. تازه مطمئنم پدرتم بی دلیل کسیو نکشته وگرنه تو پسرش نمیشدی که به یه غریبه تو خیابون کمک کنه.
تهیونگ: ولی من بهت هیچی نگفتم!
کوک: چشمات حرفامو تایید میکنه.
تا رسیدن به بوسان دیگه حرفی زده نشد. هر کدوممون تو سکوت به اتفاقات زندگیمون فکر میکردیم.
|جئون جونگکوک_ مرکز مراقب از بیماران روانی بوسان|
جونگکوک: پیر شدم دکتر
روانپزشک: گفتی ۵۰ سالته؟ بیشتر به سی ساله ها میخوری البته اگه بعضی از اون تارای سفید لای موهاتو نادیده بگیریم.
جونگکوک: ممنونم دکتر، باعث شدی هرچند کوتاه بخندم. خودت چند سالته؟ سر و کله زدن با ادمایی مثل من زیاد جالب به نظر نمیاد.
روانپزشک: خب از دید من بهش نگاه نکردی. فقط بدون پیرتر از توام!
خواستم جمله بعدیمو بگم که با کوبیده شدن صدای در از بیرون پیشمون شدم. صدای هیاهو در راهرو پیچیده بود. از اتاق بیرون رفتم اما همین که اولین قدممو برداشتم حس سوزشی تو بازوی دستم حس کردم‌.
روانپزشک: جونگکوک!
جونگکوک:دک... ت...تهیونگ؟!

who are you? | تو کی هستی؟Where stories live. Discover now