شازده کوچولو

378 54 6
                                    

کوک/
نمیدونم چرا بعد از سال ها جلوی در خونه جیهوپ ایستادم ، اما تردیدی از اینجا بودنم نداشتم. بعد اینکه در زدم بعد چند ثانیه با لباسایی که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده بهم زل شده بود.
جیهوپ: جو...جونگکوک!
کوک: میشه بیام داخل؟
جیهوپ: آه ببخشید، بیا بیا.
میتونم بگم خونش تغییرات زیادی کرده بود. رنگ دیوارا ، چیدمان وسایل و حتی مشروبایی که یه زمان گوشه ای از خونه رو بهش اختصاص داده بود.
جیهوپ: بشین
کوک: حتما برات سواله چرا اینجا اومدم
جیهوپ: راستش از اینکه دوباره دیدمت خوشحالم، شاید به اونجاشم بعدا برسیم.
کوک: جیهوپ به کمکت نیاز دارم. راجب خواهرمه!
جیهوپ: خواهرت؟ بزار لباسمو عوض کنم الان میام.
پف زیر چشماش خوابیده بود و الان هوشیار تر شده بود. بعد اینکه یکی از چراغای خونه رو روشن کرد کنارم نشست و منتظر بود تا من حرف بزنم.
کوک: این ویدیو رو ببین
فیلمی که صحنه شلیک گلوله به خواهرم بود رو بهش نشون دادم. دستی روی صورتش کشید و پاهاشو به حالت عصبی تکون میداد.
جیهوپ: ویکتور قاتله؟
کوک: فکر نمیکنم. گلوله ها از کنار بهش برخورد کردن نه از جایی که ویکتور شلیک کرده.
جیهوپ: از کجا میدونی شخصی که توی عکسه ویکتوره؟ شاید تهیونگ باشه! از جین شنیدم تهیونگ زندست، الان کجاست؟
کوک: بیرونه. ببین جیهوپ چیزی تو این فیلم برات آشنا نیست؟ یه سرنخی که بهم کمک کنه.
جیهوپ: بزار ببینم...
از روی مبل بلند شدم و لیوان ابی که روی میز بودو خوردم. سعی میکردم خودمو قانع کنم که یه راهی پیدا میشه ولی واقعا اینطور بود؟
جیهوپ:هی کوک
کوک: بله
جیهوپ: بیا اینجا. میبینی اینو؟ یه پارچه قرمز و آبی سادست. این چی میتونه باشه؟
کوک: مطمئن نیستم‌. اما وقتی به صحنه قتل رسیدن اونجا نبوده.
جیهوپ: پس حتما یکی برداشتتش.
کوک: ممنونم جیهوپ
جیهوپ:داری میری؟
کوک: آره ، بعدا میبینمت
بلند شد تا جلوی در همراهم بیاد اما من زودتر از خونه بیرون رفتم. همونجور که بین افکارم گم شده بودم تهیونگ با یه دسته گل پر از رز قرمز جلوم ایستاده بود.
کوک: اینا چیه؟
تهیونگ: برای توئه فلاور
کوک: برای م... چی؟
تهیونگ: مگه گلای مورد علاقت نیستن؟
کوک: تو اینو از کجا میدونی
تهیونگ: زیاد بهش فکر نکن‌. به هر حال اگه هم دوسشون نداری میتونی بندازیشون بیرون.
زیر لب با خودم گفتم : این شبیه همون گلاییه که ویکتور اولین بار بهم داد
تو این بین لبخند تلخ تهیونگ بود که از دید جونگکوک مخفی موند
فلش بک_ ۵ سال قبل بوسان|
تهیونگ/
تهیونگ: هی بچه!
کوک: آههه کاش یه روز اصلا نبینمت . میشه بزاری تو این دبیرستان لعنتی فقط درسمو بخونم؟
جلوش نشستم و در حالی که بند کفشاشو میبستم گفتم: انقدر عجله داشتی که یادت رفته چجوری بند کفشو میبندن؟
کوک: هی بلند شو
تهیونگ:مثل این گلا سرخ شدی فلاور، نکنه فکر کردی میخوام ازت خواستگاری کنم؟ گفتم که من گی ام!
کتاب شازده کوچولو رو با گلا تو دستش گذاشتم و گفتم: یادگاری نگهش دار
کوک: اون وقت چرا باید یادگاری از تو داشته باشم؟ هنوز یادمه به خاطر اینکه از دست شوگا راحت بشی به دروغ گفتی عاشقمی! الان این کارا چیه؟
تهیونگ: خلاص بشی نه، خلاص بشیم. بعدا کی گفته دروغ گفتم؟
کوک: یاااااا تو‌... تو
تهیونگ: (شازده کوچولو گفت: گل من گاهی بد اخلاق، کم حوصله و مغرور بود. اما ماندنی بود، این بودنش بود که اورا تبدیل به گل من کرده بود.) خداحافظ فلاور.
فلش بک_ ۱ سال بعد بوسان/
ویکتور: چرا اومدی تهیونگ؟ درسته یه مامور پلیس وظیفه شناس بودی اما پدر خودش گفت یک سال پیش به جات به اون ماموریتی که بودی برم. الان از چی ناراحتی ؟ که همه منو به اسم تو صدا میزنن و میشناسن؟
تهیونگ: تو عاشق جونگکوک شدی!
ویکتور: خب! مشکلش چیه؟
تهیونگ: هنوزم وقتی فلاور صداش میزنن میخنده نه؟
ویکتور: چی شده تهیونگ؟ منظورت چیه؟
تهیونگ: من دوسش دارم وی، من جونگکوکو دوست دارم‌‌.
ویکتور: میفهمی داری چی میگی؟ خوب میدونی دوسش دارم مگه نه ؟ میدونی باز ... باز چرند تحویلم میدی.
تهیونگ: چیز زیادی ازت نمیخوام وی، فقط لمسش نکن، نبوسش ، باهاش نخواب. بزار... بزار من اینکارو بکنم. اون متوجه نمیشه .لطفا... میدونم خودخواهیه ولی حداقل تا وقتی قاتل خواهرش پیدا نشده اینکارو بکن.
ویکتور: از کی؟
تهیونگ: چی؟
ویکتور: از کی عاشقش شدی؟
تهیونگ: نمیدونم. شاید وقتی با موهای خیس زیر بارون میدوید تا خیس نشه اما وقتی یه بچه گربرو دید ساعت ها زیر بارون موند تا مادرش برگرده. شاید وقتی تو راه دانشگاه یادش میرفت بند کفشاشو ببنده و من همش نگران بودم زمین نخوره‌. شاید از همون روزی که خنده هاشو تو ایستگاه اتوبوس با یه وضعیت داغون دیدم.
ویکتور: تو این همه مدت حواست به ما بوده؟
تهیونگ: به " شما " نه فقط به کوک. فقط اون
ویکتور: شاید اون نفهمه اونی که میبوستش من نیستم، اونی که لمسش میکنه من نیستم ولی من که میفهمم اون تویی عوضی‌.
تهیونگ: هرکاری بگی برات میکنم.
ویکتور : هوم هرکاری؟ اگه بتونی جیهوپو راضی کنی که علیه شوگا شهادت بده اجازه اینکارو بهت میدم‌
تهیونگ: به یه شرط، ازتم نمیپرسم چرا
ویکتور: چی؟
تهیونگ: از الان بزار وقتایی که لازم بود کنار کوک باشم
ویکتور: اما اگه نتونستی؟
تهیونگ: میتونم، بهم اعتماد کن
ویکتور: قبوله، ولی اگه نشه عواقبش پای خودته برادر!
زمان حال_ سئول|
تهیونگ/
وقتی سوار ماشین شدیم یکی از گلارو از بقیه جدا کرده بود و تو دستاش گرفته بود‌.
گلو نزدیک لباش برد و بوسه کوتاهی روش زد ، با این کارش ضربان قلبم بالا رفته بود و دستام عرق کرده بود‌.
کوک: الان با هم دوستیم؟
تهیونگ: ما نمیتونیم دوست همدیگه باشیم.
● یه عده فهمیدن چی شد، برای اونایی که نفهمیدن میگم:
اگه پارت قبلو خونده باشین فهمیدین قضیه چیه!
درواقع از اول شروع فیک خود تهیونگ بوده که با کوک اشنا شده و بعد یه مدت به خاطر حرف پدرش از کوک جدا میشه و ویکتورو به اسم تهیونگ میفرسته ماموریت پیش جونگکوک. هم وی هم ته پلیس بودن و هستن.
بعد یکسال برمیگرده و به ویکتور این حرفایی که تو این پارت آپ شده رو میزنه.
حالا چرا ویکتور وقتی از خواب پرید و دچار فراموشی شده بود خاطرات تهیونگ و کوک رو به یاد میاورد؟ و فکر میکرد خودش اون خاطراتو تجربه کرده؟ به علت فراموشی( دچار فراموشی شده بود اگه خوب خونده باشین) چیزایی که از دور از تهیونگ و کوک دیده بود حافظش اونارو به جای خاطرات خودش پردازش کرده بود. ( پدرش به ویکتور گفته بود اونارو زیر نظر بگیره تا وقتی جاش با تهیونگ عوض شد بتونه شبیهش رفتار کنه.)
درواقع این فیک پارتی از ویکتور و کوک تا اینجا نداشته.
حمایت یادتون نره لاولیا 🤍🌹

who are you? | تو کی هستی؟Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt