کوک/
نگاهامون به هم قفل شده بود، هیچ کدوممون نمیتونستیم حرفی بزنیم. از طرفی من به چشم تهیونگ یه عوضی خودخواه بودم و از یه طرف دیگه اون به چشم من... واقعا چی بود؟ چی میتونستم بگم وقتی تهیونگ با همه اتفاقات جنگیده بود ولی من سر خم کرده بودم. صورت دوتامون از اشک خیس شده بود. تهیونگ دستایی که الان پینه بسته بودن رو روی صورتم کشید و اشکامو پاک کرد.
تهیونگ : بلاخره دیدمت... بلاخره دیدمت کوک. خوبی؟ هوم؟ چقدر تغییر کردی
کوک : من باید ازت بپرسم خوبی یا نه. میدونی چقدر روزی که رفتیو لعنت کردم؟ من متاسفم تهیونگ نتونستم... نتونستم اون ادم سابق بمونم و حتی کمکی به تو بکنم.
دوتا از انگشتاشو روی لبم گذاشت و گفت: هیش، دیگه خودتو سرزنش نکن.
خنده بی جونی کرد و ادامه داد: این همه تحمل نکردم که الان اینجوری شکسته ببینمت.
کوک: فعلا... فعلا بیا بریم.
تهیونگ: کجا؟
کوک: خونه من.
تهیونگ: من قرار نیست پیشت بمونم کوک
جین: تهیونگ؟ واقعا خودتی؟ وای پسر باورم نمیشه
کوک: جین یه لحظه، چرا پیشم نمیای؟
تهیونگ: آره زندم جین... کوک من پیش جین میمونم، البته اگه از نظر خودش مشکلی نباشه
جین: من انقدر شوکه شدم که نمیتونم بفهمم چی میگی ولی باشه.
بعد اینکه تهیونگو بغل کرد چند ثانیه به اطراف نگاه کرد و با چهره مبهمی ازش فاصله گرفت.
کوک: جین میشه مارو تنها بزاری
جین: اره اره... درک میکنم خیلی حرفا باهم دارین. من تو ماشین منتظرتم تهیونگ.
کوک: میای پیش من
تهیونگ: اگه ویکتور بفهمه کنارتم بهت اسیب میزنه. بزار فکر کنه تو این کشور نیستم و با کشتی رفتم.
کوک: نه تهیونگ، من یه بار از دستت دادم دوباره از دستت نمیدم.
تهیونگ: به خاطر عذاب وجدانته ... این حرفا...
کوک: فقط بیا خواهش میکنم
تهیونگ: پس یه شرطی دارم
کوک: چی؟
تهیونگ: باید بزاری بادیگاردت باشم
کوک: چی؟؟؟ باورم نمیشه اینو میگی! که دوباره بپری جلو اسلحه؟ من الان صد تا دشمن دارم نمیتونم نه!
تهیونگ تو یک ثانیه لباس سفید و خاکی که تنش بود رو پاره کرد و دستمو روی سینش طرف قلبش گذاشت. حس میکردم دستام دارن میسوزن، اگه ازم میپرسیدن قشنگ ترین اتفاقات زندگیت چیه، میگفتم روزی که صدای قلبم با ضربان قلبش یکی شد.
چشمای سرخشو بهم دوخت و گفت: میبینی قلبم هنوز میزنه، هنوز زندم. جونگکوک من تمام عزیزانمو از دست دادم، بهم پشت کردن. بزار تو واسم بمونی.
کوک: م... من، میترسم ، به خاطر خودم نه به خاطر تو. حقت یه زندگی با یه خانواده خوشبخته نه این...
تهیونگ دستاشو دورم حلقه کرد و سرشو لای گردنم برد، نفس عمیقی کشید که باعث شد یه لحظه مورمورم بشه. چرا قلبم انقدر در مقابلت بی جنبس ؟ بی جنبس ولی مطمئنم عاشقت نیست.
تهیونگ: من همین الانشم خوشبختم جونگکوک، تو خانواده منی.
دستاشو از دورم باز کرد و لباشو روی پیشونیم گذاشت. نبوسید ، فقط بی حرکت اونارو نگه داشته بود. من ... من چرا نمیخواستم ازش جدا بشم؟
لباشو پایین تر اورد و اونو روی پوست صورتم میکشید. اگه هرکی مارو تو اون وضع میدید فکرای عجیبی به سرش میزد. دوتا پسر که یکیشون با بالا تنه لخت یه میلی مترم باهم فاصله ندارن ! ولی واقعا اهمیت داشت بقیه چی بگن؟ نه! معلومه که نه .میتونستم حدس بزنم مثل بچه هایی که تازه به بلوغ رسیدن دارم سرخ و سفید میشم. وقتی نزدیک لبام رسید همونجا زمزمه کرد: رقص لبام روی پوست شیرینت بالاترین خوشبختی دنیاست.
کوک: ته...
تهیونگ: تو عوض شدی ، منم عوض شدم. جوری که نمیفهمم این مرد خوادخواه و مغرور کی بغل کردن یاد گرفت. اما یه قولی بهت بدم؟ فقط تورو بغل میکنم روباه کوچولو...● قراره از این پس شاهد رمانتیک بازیای تهیونگ باشیم🥺
نویسنده با این پارت ملکوتی شد💀
YOU ARE READING
who are you? | تو کی هستی؟
Fanfictionژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد