ویکتور_زمان حال|
با سردرد بدی چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم میله های زندان بود که اطرافمو احاطه کرده بود. دیگه فرق بین واقعیت و خوابو تشخیص نمیدادم. انگار چندین سال به جلو پرتاب شده بودم در حالی که زندگیش نکرده بودم؛ هیچ وقت!
نامجون: ویکتور؟
ویکتور: تو ... اینجا چیکار میکنی؟ نباید پیش تهیونگ باشی؟
نامجون: دوباره خواب دیدی ؟ ببین وضعیتت نگران کنندست، هر وقت از خواب میپری میگی... یا انگار رفتی به گذشته...
ویکتور: یا اینده؟
نامجون: واقعا تو خواهرشو کشتی؟
ویکتور: تو باید پیش تهیونگ باشی مگه نه؟ پس از همون راهی که اومدی برگرد و انقدر سوال نپرس.
نامجون: جونگکوک... تهیونگ اونو پشت میله های زندان انداخت. باورم نمیشه همچین کاری کرده باشه.
ویکتور: هه... میارتش بیرون نگرانیتو واسه اون درک نمیکنم.
سرم دوباره تیر کشید طوری که دردش اجازه حرف زدنو ازم گرفت. انگار یه میخ بزرگ درست وسط سرم کوبیده میشد
نامجون: ویکتور تو حالت خوب نیست بزار یکی...
وقتی نگهبان داخل شد حدس میزدم وقت ملاقات تموم شده اما خب، نمیفهمیدم هدف نامجون از اومدن به اینجا چی میتونست باشه.
ویکتور: من چند سالمه نامجون؟
نامجون: چیه میخوای بگی واسه زندان رفتن خیلی جوونی؟ البته حق داری هنوز سی سالتم نشده. تقریبا!
پس خواب بود، تهیونگ منو دستگیر کرد و بعد اون اتفاقات اینده رو دیدم. اما این پایان با عقل جور درنمیومد. فرار از زندان؟ اون بچه به اسم سورا و ... زنده بودن خواهر جونگکوک! من ... من خودم دیدم، اون مرده بود و نفس نمیکشید.
نامجون: دووم بیار
با رفتن نامجون سکوت همه جارو فرا گرفت. فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده بود عجیب ترین بخش سرنوشتم بود. موقع انجام دادنش به اندازه کافی فکر کردم پس به یاد اوردنش و دنبال چاره گشتن هیچ فایده ای نداره.
افسر بخش b : ببین منو! اون دوست حرومزاده تر از خودتو دارن تو این اتاق بازداشت میارن، اگه کوچکترین صدایی بشنوم و باعث دردسر بشی همین امروز حکم حبس ابدت صادر میشه پس لال مونی میگیری حله؟
ویکتور: کدوم دوس...
با دیدن جونگکوک که لباس زندان رو پوشیده بود نفس عمیقی کشیدم و از میله ها فاصله گرفتم. هیچ حرفی واسه گفتن نمونده بود! حداقل نه الان. دستبندشو باز کردن و دقیقا کنار من درو روش قفل کردن. مطمئن بودم اینم یکی دیگه از نقشه های تهیونگه که به من اسیب برسونه. اما جونگکوک چی؟ حتی فکر اونم نبود؟
سرم دوباره درد شدیدی گرفت و قسمتی از خوابی که دیده بودم به طور غیر واضحی برام مرور شد
《 ویکتور: اینکه برادرتو بندازی زندان تعجب نداره اما چرا جونگکوک؟ چرا با اون اینکارو کردی؟
تهیونگ: متاسفم
ویکتور: اصلا دوسش داشتی؟
تهیونگ: ببین کی داره اینو میگه! خودت بار ها بهش اسیب زدی.
ویکتور: ... اون عاشق تو بود لعنتی!》
وقتی دردم کمتر شد و تونستم چشمامو باز کنم قطره های خونو روی دستام دیدم.
جونگکوک: از دماغت داره خون میاد
سرمو به طرفش برگردوندم اما حتی بهم نگاه هم نمیکرد. نمیدونستم خوابی که دیدم یه نشونه بود یا فقط از افکار خودم نشات میگرفت. هرچی هم که باشه فقط یه خواب لعنتی بود که نمیتونست واقعیت الانو تغییر بده.
با استینم جلوی خونریزی دماغمو گرفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. شاید دیگه نباید بخوابم تا خوابایی که میبینم در این حد و اندازه ازارم نده.
جونگکوک: چرا خواهرمو کشتی؟ مگه باهات چیکار کرده بود
ویکتور: گفتنش چیزیو عوض میکنه؟
در جوابم غیر از سکوت چیز دیگه ای نشنیدم. عوض میکرد؟ نه! چون اون حرف منو باور نمیکرد.
فلش بک_ چند سال قبل _ خانه خواهر جئون جونگکوک|
تهیونگ: وقتی اومد اینجا میکشیش فهمیدی؟
_ اون... اون برادرمه
تهیونگ: ببین چی دارم بهت میگم، مگه عاشق من نیستی هوم؟ بعدش باهم فرار میکنیم. عزیزم تا وقتی جونگکوک زنده باشه نمیتونیم باهم باشیم.
_ پس قول بده همیشه کنارم میمونی
تهیونگ: قول میدم
ویکتور: البته بعد از اینکه من بمیرم!
تهیونگ: و... ویکتور؟
ویکتور: گمشو بیرون
تهیونگ: ویکتور...
ویکتور: گمشو بیرون کیم تهیونگ! و توی عوضی، میدونی جونگکوک چقدر نگرانته؟ میدونی چقدر دنبالت گشت؟ تو خواهرش نیستی؛ لیاقت زنده بودنو نداری.
_ اینکارو نکن... من... من فقط میخوام با تهیونگ از اینجا برم.
ویکتور: نمیت... تهیووووووونگ!
با صدای شلیک و گلوله ای که به پهلوی خواهر جونگکوک برخورد کرد قدرت حرکت کردنو از دست داده بودم . چند بار دیگه پی در پی بهش شلیک شد و پارچه های سفید روی تخت غرق خون شد. دستام میلرزید و به جسم بی جون اون دختر نگاه میکردم. جونگکوک داغون میشد، تقصیر من بود. میتونستم نجاتش بدم اما تهیونگ! پست فطرت!
تهیونگ: باید برم پیش جونگکوک
ویکتور: تو... توی لعنتی کشتیش
تهیونگ: فعلا که اسلحه دست توئه و دوربینا تصویر تورو ضبط کردن.
ویکتور: با این کارا چی بهت میرسه؟
تهیونگ: میخواستم ازت انتقام بگیرم ویکتور... تو بچگی منو، خانوادمو و حتی هویتمو ازم گرفتی. منم خواستم بی حساب بشیم، اشتباه کردم؟
ویکتور: تقصیر مامان و بابا بود نه من! من مقصر اتفاقاتی که برات افتاده نیستم
تهیونگ: میری زندان و جونگکوک رو از دست میدی. اینو فراموش نکن.■ لطفا داستانو از اول بخونین دوباره اگه وقفه افتاده تا بفهمین چیشد. درواقع از پارت اخر فصل ۱ تا به اینجا ... ویکتور دیگه قرار نیست خوابی ببینه پس حواستون باشه کدوم پارتا خواب بوده و کدوم نیست. درواقع از اینجا به بعد داستان اصلی شروع میشه.
● حتما میپرسین علت این خوابای ویکتور چیه. ویکتور به بیماری (توهم هیپناگوژیک و هیپنوپامپیک) دچاره .
توهم هیپناگوژیک یا توهم هیپنوگوجیک (توهم پیشاخواب / توهم پیش از خواب) رویدادی حسی، بصری، لمسی یا شنیداری است که معمولا کوتاه و گاهی اوقات طولانی مدت بوده و در مرحله گذار از بیداری به خواب (هیپناگوژیک) یا خواب به بیداری (هیپنوپامپیک) رخ می دهد.
یک مطالعه که بر روی 14000 نفر صورت گرفت، نشان داد افرادی که دارای اضطراب، افسردگی یا اختلال عاطفی دوقطبی هستند، حداقل دو بار در هفته توهمات هیپناگوژیک یا هیپنوپامپیک را تجربه می کنند و این در مقایسه با سایر افراد، دو برابر بیشتر است.
توهم هیپناگوژیک ممکن است در شروع خواب یا طی روز یا شب رخ دهد. این توهمات معمولا کاملا واضح و بصری هستند.
در صورتی که خستگی یا کسالت، اغلب با شرم اجتماعی همراه باشد، ممکن است سابقه نارکولپسی با توانایی خوابیدن وجود داشته باشد. این امر ممکن است منجر به ناتوانی در نگه داشتن شغل شود.
■ خیلیا میپرسن کاپل اصلی کیه تهکوک یا ویکوک... تو قسمت معرفی بوک نگاه کنین💙
VOCÊ ESTÁ LENDO
who are you? | تو کی هستی؟
Fanficژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد