پیداش میکنیم

401 75 6
                                    

کوک/
میخواستم جوابشو بدم، اما انگار یه جا میخکوب شده بودم. بعد چند ثانیه که واکنشی از من ندید صدای خنده هاش کل اتاق رو پر کرد. داشت میخندید! روانی احمق داشت میخندید! قهقهه میزد.
تهیونگ: جدی نگیر شوخی کردم. به هر حال کسیم پیدا نمیشه انقدر عاشق باشه مگه نه جئون؟پس چرا تورو بابتش سرزنش کنم؟ بابت عشقی که وجود نداره؟ داستان پریان که نیست.
کوک: تو مشکل روانی داری
تهیونگ: پس با یه روانی داری همکاری میکنی، سوپرایز! حالا دنبالم بیا باید زودتر بریم.
اگه بهم فرصتشو میدادن حتما یه بلایی سرش میوردم، حیف که الان مجبورم باهات راه بیام. وقتی سوار ماشین شدم تازه فهمیدم ماشین اداره نیست! یه بنز مشکی اخرین مدله.
کوک: سرگرد کیم! چه دلیلی داشت که ماشین اداره رو برنداشتین؟
تهیونگ: نمیخوام شناسایی بشیم، فکر کردی انقدر احمقم.
کوک: اوه درسته! شما اصلا اشتباه نمیکنین
اینو با لحن طعنه امیزی گفتم که در حین رانندگی سرشو برگردوند و چند ثانیه بهم خیره شد اما جوابمو نداد. به مقصد رسیدیم؛ همون خونه ای هیچ وقت دلم نمیخواست پامو داخلش بزارم.
تهیونگ: بیا دیگه چرا ایستادی؟
کوک: من نمیتونم
تهیونگ: مشکل چیه؟
کوک: چ...چیزی نیست فقط...
نزاشت حرفم تموم بشه ، دستمو گرفت و منو داخل خونه برد. دستاش گرم بود، برعکس دستای من که انگار خون داخلشون یخ زده بود. مسخرست اگه بگم به خاطر گرمای دستاش داخل رفتم؟ شاید اما فقط میخواستم کسی باشه که بهم جرعت مواجه شدن با حقیقتو بده. میدونم عجیبه... ولی من جرعتمو از گرمای دستش گرفتم.
خونه خالی بود، بی روح ، سرد . دقیقا مثل الان من! فقط خاطرات دردناکی بودن که منو میسوزوند. میسوزوند ولی گرمم نمیکرد.
به سمت یکی از اتاقا قدم برداشتیم که کفه های چوبی به صدا دراومدن.
تهیونگ: یه لحظه صبر کن
خم شد و با دستش به زمین فشار میورد اما هنوز دستمو ول نکرده بود. وقتی جایی رو پیدا کرد که انگار چوبش در حال کنده شدن بود اونو جدا کرد و با چیزی روبه رو شدیم که انتظارشو نداشتیم!
کوک: این... این یه فلشه
تهیونگ: مطمئن نیستم کسی قبل ما اینجا نبوده باشه
کوک: یعنی یکی از قصد اینو اینجا گذاشته؟ ولی چرا؟
تهیونگ: میفهمیم
بعد بیرون اومدن از خونه دستمو رها کرد و به سمت ماشین رفت.
تهیونگ: میریم خونه من، باید زودتر بفهمیم تو این فلش چیه.
با اینکه نمیخواستم قبول کنم اما به این فکر کردم این مربوط به خواهرمه، پس نباید مخالفتی کنم.
وقتی به خونش رسیدیم انتظار داشتم با یه عمارت بزرگ با چند تا نگهبان روبه رو بشم اما در کمال ناباوری یه خونه معمولی با یه حیاط کوچیک پر از گل بود.
وقتی نگاه متعجب منو دید گفت: چیه انتظار داشتی با عمارتی چیزی روبه رو بشی؟ رمان زیاد میخونی نه؟
لعنت بهش که ذهنمو میخوند. از ماشین پیاده شدم و سعی کردم یه ذره هم که شده خودمو کنترل کنم.
تهیونگ: بیا داخل
قشنگ بود، نمیخوام انکار کنم واقعا خونه قشنگی بود! داخل خونه با وسایل کلاسیکی تزئین شده بود. حتی مبلا ، ساعت، میز همشون حالت کلاسیک داشتن. همینطور که مشغول دیدن اطراف بودم لپ تاپشو اورد و رفتم کنارش نشستم.
تهیونگ: بهتر نیست اول من ببینم؟
کوک: نه!
فایلو باز کرد و ‌کسی که داخل فیلم بود جین هو بود! انگار داشت بیرون میرفت که یهو یکی درو شکست و به زور وارد خونه شد. جین هو از ترسش یه گوشه افتاد و جیغ میزد. اون مرد... اون بهش تجاوز کرد. بعد اینکه ویکتور رسید با همون لباسا روی تخت کشته شده بود! به صفحه لپ تاپ زل زده بودم، حتی قدرت پلک زدنم نداشتم. اشک داخل چشمام حلقه زده بود و همه چیزو تار میدیدم.
کوک: اون لعنتی بهش تجاوز کرد
برای اولین بار چهره نگران تهیونگو دیدم، کاش وی اینجا بود. اگه بود بغلم میکرد و میگفت همه چی درست میشه. کنارم میموند... ولی الان نیست، رفته.
تهیونگ صفحه لپ تاپو بست و گفت: هنوز مشخص نیست کی کشتتش
نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و یه قطره از چشمام روی صورتم افتاد. سرمو مخالف تهیونگ برگردوندم که این حالمو نبینه ، نمیخواستم یه بهونه دیگه واسه دست انداختنم بهش بدم‌.
تهیونگ: من بلد نیستم اشکای کسیو پاک کنم، نمیتونم کسیو بغل کنم و بهش دلداری بدم ولی ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: جرعت میخواد با اینا روبه رو بشی افسر جئون.
سرمو به طرفش برگردوندم و گفتم: پیداش میکنیم مگه نه؟ قاتل خواهرمو پیدا میکنیم؟
تهیونگ: پیداش میکنیم.

who are you? | تو کی هستی؟Where stories live. Discover now