نزدیکم نشو

472 72 5
                                    

کوک/
با نوری که از لای پنجره به چشمام میخورد چشمامو باز کردم. درد بدی تو کل بدنم پیچیده بود و انگار رو سرم یه وزنه ده کیلویی انداخته بودن‌ . وقتی به لباسام نگاه کردم تازه یادم اومد دیشب به بار رفتم و... صبر کن من چرا تو ...تو اتاق تهیونگم؟
کوک: تهیونگ؟ تهیونگ؟
چند بار صداش زدم تا اینکه با موهای خیس و یه حوله سفید که فقط پایین تنشو میپوشوند از حموم بیرون اومد.
تهیونگ: بیدار شدی
کوک: من اینجا چیکار میکنم؟
تهیونگ: چیزی یادت نمیاد؟
کوک: خب نه، نمیدونم.
تهیونگ: دیشب حالت خوب نبود. مست بودی ، خودت اومدی تو اتاق و خوابت برد .
کوک: آه واقعا متاسفم
تهیونگ: مشکلی نیست.
کوک: من دیگه میرم، صبحانه خوردی؟ یا بگم حاضر کنن باهم بخوریم؟
تهیونگ: مگه خودت نمیخوری که ازم اینو میپرسی؟
کوک: اکثرا وقتشو ندارم، ولی خب اگه... اگه تو بخوای ...
چند قدم به سمتم اومد که حولشو باز کرد و بدون اینکه جهت نگاهمو تغییر بدم به چشماش نگاه کردم و گفت: یعنی برای من وقت داری؟
سریع از روی تخت بلند شدم و همونجور که تو چارچوب در ایستاده بودم گفتم: یه ربع دیگه بیا پایین
همونجور که دستمو رو قلبم گذاشته بودم به سمت اتاقم رفتم و یه جورایی گرمم شده بود. میتونستم صدای قلبمو بشنوم که هیچجوره آروم نمیگرفت. یعنی همش به خاطر اون فاصله نزدیکی که با تهیونگ داشتم بود؟ به سمت حمام رفتم و مشغول دراوردن لباسام بودم که تو آینه با کبودی گردنم شوکه شدم! این دیگه چیه؟ نکنه کار اون هرزه دیشبه؟ اگه تهیونگ اینو دیده باشه چی؟ داری گند میزنی کوک، داری گند میزنی.
سریع دوش گرفتم و بعد اینکه حاضر شدم به طبقه اول سمت میز صبحانه رفتم.
کوک: تهیونگ نیومده؟
جکسون: نه ارباب
با خودم کلنجار میرفتم که دیشب دقیقا چه اتفاقی افتاده تا اینکه یه فکری به سرم زد‌‌.
کوک: به خدمتکارا بگو صبحانه رو بیارن اتاق تهیونگ.
شاید اینجوری میتونستم یه چیزایی از زیر زبونش بیرون بکشم‌.
وقتی وارد اتاقش شدم روبه روی آینه ایستاده بود و داشت موهاشو مرتب میکرد. تو اون پیرهن سفید و شلوار مشکی بیش از حد جذاب به نظر میرسید.
متوجه حضور من نشده بود تا اینکه صبحانه رو اوردن و با لبخندی که سعی میکردم از بین نبرمش گفتم: دیدم نیومدی صبحانه رو اوردن اینجا
تهیونگ: اوه ببخشید
کوک: تهیونگ؟
تهیونگ: جانم؟
لعنتی... کاری نکن بزارم از این خونه برم. قلب من جنبه نداره، نمیتونه تحمل کنه‌.
کوک: دیشب... دیشب من چجوری اومدم پیشت؟ یعنی ...
دستی به گردنم کشیدم که متوجه شدم دقیقا به جایی که رد کیس مارک روش مونده خیره شده.
تهیونگ: فکر کنم دختررو یادت رفته بود بیاری
کوک: چی؟! نه تهیونگ اینجوری نیست.
تهیونگ: ولی کبودی روی گردنت اینو نمیگه
کوک: من خودمم هیچی یادم نیست‌
تو یک ثانیه اونقدر بهم نزدیک شد که روی تخت افتادم و دوتا دستاشو بین بدنم قرار داد. سرشو تو گردنم برد و نفس عمیقی کشید که باعث شد احساس عجیبی تو بدنم جریان پیدا کنه. پوست گردنمو به دندون گرفت و اونو کشید . زبونشو دقیقا رو همون نقطه کشید و موهامو با دستش عقب فرستاد.
کوک: تهیو...آههه تهیونگ نکن
سرشو بالا اورد و پیشونیشو روی قفسه سینم گذاشت‌.
تهیونگ: نزار کسی غیر من بهت دست بزنه. دیوونه میشم، میزنه به سرم . وقتی به این فکر میکنم یکی دیگه نوازشت میکنه، صدای قلبتو میشنوه نمیتونم تحمل کنم.
خواب بودم؟ کسی که این حرفارو میزد تهیونگ بود؟ از هیجانی که بهم وارد شده بود عرق کرده بودم و دستام مشت شده بودن‌‌.
کوک: ته...
تهیونگ: جانم کوک، جانم عزیزم
کوک: برو کنار
یهو پرتش کردم کنار تخت و بلند شدم. مشخص بود شوکه شده اما نباید اجازه میدادم بیشتر از این ادامه پیدا کنه‌‌. ترجیح میدادم یه طرفه دوسش داشته باشم تا اینکه اونو درگیر خودم کنم‌‌.
تهیونگ: چیشده کوک؟
کوک: دیگه نزدیکم نشو. نه اینجوری!
تهیونگ: کو...
کوک: من هنوز ویکتورو دوست دارم.
شاید زندگی اون لحظه داشت تقاص تمام گلوله هایی که تو سر ادما خالی کرده بودمو ازم میگرفت. چون احساس کردم زندگی خودمم همون موقع ایستاد. با سکوتی که از تهیونگ دیدم برگشتم و نگاهش کردم. به یه کنار خیره شده بود و حتی پلکم نمیزد‌. متاسفم تهیونگ... شاید باور اینکه همون ادم بده قصم بهتر از این باشه که عاشقم بشی. روباه کوچولوت متاسفه.
کوک: جکسون امروز کارتو به عنوان بادیگارد بهت یاد میده.
انگار عاجز ترین آدم روی کره خاکی شده بودم که فقط دلم میخواست یه کلمه جوابمو بده یا حتی داد بزنه و عصبانی بشه اما فقط سکوت کرده بود.
درو بستم و وقتی به سمت حیاط میرفتم متوجه نشدم کی چشمام از بغض رنگ خون به خودش گرفته بود.
● این بده💀🙂

who are you? | تو کی هستی؟حيث تعيش القصص. اكتشف الآن