کوک/
صبح با صدای کبوتری که پشت پنجره نشسته بود بیدار شدم. ساعت ۷ صبحو نشون میداد این یعنی ۱ ساعت دیگه باید اداره میرفتم. با همون لباسای دیشب که الان چروک شده بود از تخت بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. داشتم پله هارو پایین میومدم که دیدم در یخچال بازه، پس تهیونگ بیدار شده بود.
کوک: صبح بخیر تهی...
اوه شت، کاش قبل اینکه صداش کنم حداقل میدیدمش. وقتی در یخچالو بست تازه متوجه شدم با یه شلوار گرم کن و بدون هیچ لباسی اون وسط ایستاده. سعی کردم شبیه بچه های دبیرستانی رفتار نکنم و به طرفش برم.
تهیونگ: کی بیدار شدی؟ صبحانه امادست بشین بیارم.
کوک: همین چند دقیقه پیش. میگم... لباس...
تهیونگ: عادت دارم صبحا اینجوری تو خونه باشم، باهاش مشکلی داری؟
کوک: نه! نه به هیچ وجه.
تهیونگ: خوبه
آفرین کوک! آفرین. به جای این کارا باید یه آره گنده تحویلش میدادی. انگار نه انگار همون تهیونگ دیشبه.
کوک: راجب دیشب...
در حالی که لقمه تو دهنش بود گفت: فراموشش کن
از پشت میز بلند شدم و به طرف پنجره رفتم.
تهیونگ: صبحانه نمیخوری؟
کوک: اشتها ندارم
تهیونگ: میخوای با ویکتور حرف بزنی؟
با این سوال انگار سرمو داخل آب فرو بردن و شدت ضربان قلبم بیشتر شد.
کوک: چ...چی؟
تهیونگ: یکم دیگه میاد اینجا
کوک: داری جدی میگی؟
تهیونگ: آره جونگکوک ، حالا بشین صبحانتو بخور
با شنیدن این خبر به قدری اشتهام باز شده بود که میتونستم همین الان همه وعده های غذایی رو با هم یه جا بخورم.
تهیونگ/
به اتاقم رفتم و یه تیشرت سفید تنم کردم. دیدی تهیونگ؟ چطور وقتی اسم ویکتورو اوردی چشماش برق زد؟ تو یه احمقی که... که... آه بیخیال.
یکی از سیگارامو از کشو بیرون کشیدم و روبه روی پنجره همونطور که روشنش میکردم به برگه ای که تو دستم بود نگاه کردم.
تو برگه ای که مربوط به قتل جین هو بود هیچ اشاره ای از تجاوز نشده بود. البته که نمیشه! همه میگن اون یه زن شوهر داره و انقدر بدنش تیر خورده بود که تشخیص کبودیا ناشی از تجاوز عملا غیر ممکن بود. آخ ویکتور اون روز ، اون زمان چیکار میکردی؟ چیکار میکردی که الان مضنون اول پرونده ای؟
با صدای زنگ خونه خودمو به در رسوندم و با دیدن جونگکوک که تو بغل ویکتور بود انگار یه چیزی ته دلم فرو ریخت. سعی کردم حالت چهرم در خنثی ترین وضع ممکن باشه ولی شدنی بود؟ شکی توش نیست چون من کیم تهیونگ بودم.
تهیونگ: خوش اومدی ویکتور
کوک از بغل ویکتور بیرون اومد و گفت: میخواستم صدات کنم.
ویکتور: میبینم مراقب جونگکوک بودی، ازت ممنونم ته.
تهیونگ: خودش مراقب خودش بود. چرا نمیای داخل؟
ویکتور: شاید باورت نشه ولی یکی از مضنونای قتل جیسو رو پیدا کردیم. الان تو ماشین پلیسه.
تهیونگ: هوم ، یعنی دوباره سرگرد کیم شدی درسته؟
ویکتور: فقط برای چند ساعت، میدونی که اوضاع...
تهیونگ: فهمیدم، من میرم . با جونگکوک میتونی حرف بزنی.
یه چیزی تو سینم درد میکرد، شاید جای همون قلبی بود که مطمئن بودم سال ها پیش سنگ شده. اما تلاش بقیه برای شکستنش بیش از اندازه بی رحمانه بود. میفهمی؟ کاری نمیتونن باهات بکنن چون قبلا نابودت کردن، اما هنوزم به کاراشون ادامه میدن و تو از اینکه نتونستی جلوشون بایستی احساس پوچی پیدا میکنی.
کوک/
کوک: چرا بدون اینکه بگی رفتی؟
ویکتور: باید میرفتم، از این گذشته بهت اعتماد داشتم افسر جئون.
کوک: به برادرت چی؟
ویکتور: چی؟!
کوک: اینکه تو گذشته بینتون چی بوده به من مربوط نیست. ولی زندگی کردن با اسم یکی دیگه، اسمش زندگی نیست.
ویکتور: تو متوجه نیستی
کوک: نه متوجهم ، ته... تهیونگ...
ویکتور: بینتون چی گذشته؟
کوک: هیچی
خواستم داخل خونه برم که تو یک ثانیه همه چیز بهم ریخت.
زنی که داخل ماشین پلیس بود با یه تفنگ داخل دستش به سمت ما دوید و اسلحه رو به سمت من گرفت.
لیسا: اون پسره اینه ها؟ همونی که تورو فرستاد پی من . آره؟!
ویکتور: نه نه! اسلحو رو بزار پایین کار احمقانه ای نکن.
کوک: وی... ویکتور
ویکتور : برو داخل، زود باش
کوک: اما...
صدای فریاد تهیونگ از ته سالن شنیده میشد که داشت اسم منو صدا میزد. این چه جهنمی بود!
همین که خواستم برگردم صدای شلیک گلوله تو سرم پیچید. چشمام بسته بود و هر ثانیه انتظار داشتم از درد بیهوش بشم اما وقتی چشمامو باز کردم تهیونگ بود که جلوم ایستاه بود.
صبر کن اگه من تیر نخورم پس... تهیونگو روبه خوردم برگردوندم، دستش روی قبلش بود و... خونی بود! نه ، این نباید ... نباید درست باشه.
کوک: ته...
چشماش خمار تر از هر حالت دیگه ای بود، لبخندی که آغشته به درد زد و گفت: قبلا مراقبت بودم، الانم مراقبتم.
چند لحظه بعد جسم غرق در خونش بود که تو آغوش گرفته بودمش.
ویکتور به سمت پلیسا رفت و اون زنو دستگیر کرد، اما چرا حال برادرش براش مهم نبود. فقط به یه "زنگ زدم آمبولانس بیاد" اکتفا کرد.
تهیونگ چشماش بسته بود، به خاطر من به این حال افتادی.
حالم خوب نبود، ویکتور اون آدم سابق نمیشد و این وضع بیخیال بودنش اصلا قابل درک نبود. نفهمیدم کی چشام از اشک خیس شدن که داد زدم: پس این امبولانس لعنتی کی میرسه؟!
یکی از مامورا که کنار ما ایستاده بود ضربان تهیونگو چک کرد، میزد اما خیلی ضعیف بود.
کوک: چشماتو باز کن ، قول میدم دیگه از دستت عصبانی نشم. فقط بیدار شو بزار بازم چشمای مشکیتو ببینم، بزار ستاره هامو تو چشمات ببینم هوم؟ روباه کوچولو رو تنها نزار.لیسا مانوبان
●شخصیتای جدیدمون غوغا کردن
دلم برای تهیونگ سوخت :)
به نظرتون میمیره؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
who are you? | تو کی هستی؟
Fanficژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد