دشمنی

460 75 6
                                    

فلش بک_ سال ۲۰۱۸ نیویورک
تهیونگ:پدر تو نمیتونی اینکارو بامن بکنی، باشه میدونم همیشه ویکتورو بیشتر از من دوست داشتی. ولی پدر اون خودش عاشق اون پسره شده. میگه دوسش داره چرا میخوای جلوشونو بگیری؟
وزیر کیم: پسرم، بزار برادرت با شناسنامه و اسم تو زندگی کنه. من برات یه جای دیگه بهترین زندگی رو میسازم. خواهش میکنم ، ویکتور اگه جونگکوک رو رها نکنه تو دردسر بدی میفته.
تهیونگ: وی؟! بس کن پدر! من... من همیشه از دور حواسم به جونگکوک بود. نپرس چرا چون میدونی، اونم مثل من انگار هیچکسو نداره، انگار زندگی برای ما همیشه برعکس میچرخه. هرکاری میخوای بکن ولی نه به برادرم نه به اون پسره اسیب نمیزنی.
وزیر کیم: پس قبول میکنی؟
تهیونگ: آره لعنتی آره!
با کینه ای که اون روز از پدرم تو دلم به جا موند قسم خوردم هیچ وقت دیگه نبینمش. ولی کاش میدونستم چی تو سر پدرم میگذره.
وزیر کیم: توافق انجام شد مگه نه ارباب جئون؟
ارباب جئون: اوه البته! به عنوان پدر جونگکوک حواسم بهش هست . اما محض اطمینان... این دارو برای فراموشی قسمت کوتاهی از خاطرات تهیونگه. فکر میکنم لازمتون میشه. برای منافع هر دومون این کار بهتره. هر وقت خبر بدین دخترم جین هو رو برای ازدواج با ویکتور اماده میکنم‌.
وزیر کیم: بهتره اول بزارید وی پیداش کنه تا به چیزی مشکوک نشن ارباب جئون.
ارباب جئون: اصلا نگران نباشین!
زمان حال_ سئول
کوک/
کوک: صبح بخیر سرگرد کیم، این گزارشاتِ... این م... موها چیه؟
تهیونگ: بیا جلوتر جونگکوک
کوک: با منی؟
تهیونگ: کس دیگه ای هم اینجا اسمش جونگکوکه؟
موهاش بلند شده بود، چطور ممکنه؟ نکنه کلاه گیس سرش گذاشته؟ نه نه نمیشد... هیکلشم خیلی گنده تر از قبل شده. شت چرا اینجوری بهم نگاه میکنه شبیه یه ببر گرسنست نکنه کاری کردم و خودم خبر ندارم؟ وقتی جلوش ایستادم از روی میز بلند شد و فاصلمون به حدی کم بود که نوک بینیمون بهم برخورد کرد.وقتی به خودم جرعت دادم و تو چشاش نگاه کردم...
تهیونگ: گوش کن چون یه بار بیشتر نمیگم، اونی که تا الان میشناختی وی بود، کیم ویکتور. همونی که خیلی عاشقش بودی. ولی الان برادرش یعنی کیم تهیونگ اصلی جلوت ایستاده. پس به نفعته جلوی دست و پام نباشی اوکی؟
کوک: با... با وی چیکار کردی؟
تهیونگ: اوه اون فقط دنبال قاتل خواهرمونه همین. قرار نیست بلایی سرش بیارم.
کوک: تو دیگه چه کوفتی هستی
تهیونگ: برو سرکارت
کوک: همین؟ من تهیونگم و اونم ویکتوره الان برم سرکارم؟ نکنه دیوونه شدین؟ از کی تا حالا وی برادر داشت؟ غیرممکنه!
همونجور که دور خودم میچرخیدم و با خودم حرف میزدم دستمو محکم گرفت و برگردوند که به خاطر زخم بودنش دادم بلند شد.
تهیونگ: تو چشام نگاه کن
وقتی بهش نگاه کردم تازه متوجه شدم چقدر نگاهاشون با هم متفاوته، تو چشمای وی انگار یه آتشفشان در حال خاموش شدن بود ولی کسی که جلوم ایستاده بود، داشت تو خاکستر خودش میسوخت. رگه های مشکی که تو چشای قهوه ایش خودنمایی میکرد تو چشمای وی نبود، و زخم روی گردنش! وی این زخمو نداشت.انگار از چهرم متوجه درد دستم شد که اونو بالا اورد و نگاه ترسناکی بهش انداخت. همه چیزش با وی متفاوت بود، یه جوری که وحشت به دلت مینداخت. دستمال گردنشو که تا چند دقیقه پیش زخم گردشو میپوشوند دراورد و دور دست من پیچوند. با سرد ترین لحنی که شنیده بودم گفت: فکرشم نکن دنبال وی بگردی. اگه خیلی شانس بیاری و یادش بیاد کی بودی خودش برمیگرده.
صبر کن اون از کجا میدونست؟
کوک: تو چطور از گذشته من خبر داری؟
تهیونگ: انقدر فکر نکن
کوک: ک...کی خواهرمو کشته؟
انگار با پرسیدن این سوال آروم تر شده بود. حس میکردم نمیخواد حرفی بزنه اما گفت: شاید وقتی بتونیم مثل دوتا دوست به هم نگاه کنیم بهت گفتم. هرچند فکر نکنم غیر دشمنی چیز دیگه ای بتونه بین خانواده کیم و جئون باشه.
بدون اینکه صبر کنه حرفمو بزنم خودش از دفتر بیرون رفت و منو تنها گذاشت. تو فکر تجزیه تحلیل حرفاش بودم که یادم اومد لباس فرم تنش نبود، موهاشم که...شِت. برای فهمیدن حقیقت نباید اجازه میدادم تو دردسر بیفته و غیب بشه. ولی انگار به همین راحتیا هم نبود.
●به نظرتون کوک عاشق وی میمونه و بهم میرسن یا داستان قراره عوض بشه؟😉

who are you? | تو کی هستی؟Où les histoires vivent. Découvrez maintenant