رد آشنا

419 76 4
                                    

کوک/
چند روز از اومدن تهیونگ گذشته بود. انقدر خوب نقش بازی میکرد که هیچکس متوجه کوچکترین تغییری نشده بود. موهاشو کوتاه کرده بود و دقیقا مثل ویکتور به پرونده ها رسیدگی میکرد. وقتی جین و حتی نامجون متوجه این قضیه نشدن کم کم داشت اعصابم بهم میریخت. درسته برادر دو قلو بودن ولی حتی نگاهاشونم متفاوت بود. امروز قرار بود با تهیونگ به محلی که جین هو کشته شده بود بریم.
داخل دفترش رفتم که دیدم لباس فرمشو عوض کرده و یکدفعه تلفنش زنگ خورد.
تهیونگ: بله
وزیر کیم: پ...پسرم
چند ثانیه گذشت و هیچی نگفت، اول میخواستم بیخیال بشم و داخل اتاق برم اما یه چیزی انگار وادارم میکرد همونجا بایستم.
تهیونگ: خفه شو ، خفه شو! من پسر تو نیستم دهن لعنتیتو ببند.
با دادی که زد احساس کردم موهای تنم سیخ شده. بلاخره داخل اتاق رفتم و درو پشت سرم بستم. وقتی متوجه شد اونجام برگشت و روی صندلی روبه روی من نشست‌. فکر میکردم الان تلفنشو قطع میکنه اما همچنان اونو دستش گرفته بود.
وزیر کیم: پسرم معذرت میخوام، م.‌.. منو ببخش تهیونگم
با نگاه سردی که بهم داشت بعید میدونستم الان منو از اتاق بیرون نکنه. رگای دستش از فشاری که به خاطر مشت شدن بهشون وارد شده بود برجسته شده بودن.
تهیونگ: تو، زندگیمو ازم گرفتی. اسممو ازم گرفتی ، آیندمو، آرزوهامو، حتی زندگی برادرم و اونی که الان جلوم ایستاده رو گرفتی.
وزیر کیم: من خیلی پشیمونم. بدست اوردن اون همه ثروت و جایگاه به همچین بهایی اشتباه بود.
تهیونگ: اشتباهت همینجاست، تو کلا نفس کشیدنت اشتباه بود! خانوادتو و ادمای بیگناهو قربانی خواسته های خودت کردی و اخرش گفتی صلاحتونو میخوام! شاید تو پشیمون باشی ولی من قرار نیست بابت اتفاقاتی که قراره واست بیفته پشیمون باشم.
انگار قدرت پلک زدنو ازم گرفته بودن. وقتی تلفنو قطع کرد هنوز بدون هیچ حرفی به هم خیره شده بودیم. تازه دارم میفهمم ویکتور چه فرقایی با تهیونگ داره. اگه وی بود زود کنترلشو از دست میداد، عصبی میشد ولی آدم روبه روم... از یه پروانه هم آروم تر و بی سر و صدا تر بود. البته، پروانه ای که دور آتیش میچرخه. بلاخره سکوتو شکستم و گفتم: اومدم بگم اگه حاضرین بریم و دستمال گردنتون... شستمش پس نگران نباشین خونی نیست‌.
تهیونگ: من چیزی که میدمو پس نمیگیرم
کوک: پس هرکاری میخواین باهاش بکنین
وقتی نزدیکش شدم حس کردم زیر نگاهش دارم آب میشم.
کوک: میتونم یه سوال بپرسم؟
تهیونگ: اگه راجب چیزاییه که الان شنیدی...
کوک: نه نه راجب اون نیست، یعنی اگه هم باشه شما جواب نمیدین
تهیونگ: چجوری برات سوالی پیش نیومده؟ اینکه من یهو از کجا پیدام شد چرا اومدم با کی حرف میزدم و... اینا.
کوک: قرار بود من سوال بپرسم
تهیونگ: بگو
کوک: از اول نگاهتون اینجوری بوده یا اتفاقی باعثش شده.
خندید! حتی تصورم نمیکردم این آدم بتونه بخنده! هرچند که قهقهه یا از روی خوشحالی نبود اما بازم برام عجیب میومد.
تهیونگ: نگاهام معذبت میکنه؟ هیچ کس یه شبه نگاهاش شبیه هیولا نمیشه ، خاکستر نمیشه، پژمرده نمیشه، بی روح نمیشه، درد کشیده نمیشه. شاید من فقط هیولا به دنیا اومدم. چون از همون اولشم انگار همه دنبال یه جای فرار بودن تا ازم دور باشن.
کوک: میدونین چرا سوالی نپرسیدم؟ شاید هیولایی هستین که بهش اعتماد دارم. نمیشه؟
با گفتن این حرفم آروم از پشت میز بلند شد و در حالی که دستاش تو جیبش بود روبه روی من ایستاد. جوری که انگار داشت تک تک اجزای صورتمو برسی میکرد خم شد و کنار گوشم گفت: پس مراقب باش این هیولا باش روباه کوچولو.
تو حرفام دروغی نبود، حتی برای خودم... وقتی از این مطمئن شدم که فاصله صورتامون باهم خیلی کم بود اما احساس امنیت میکردم. احساسی که همیشه داشتنش باعث میشد ترس از دست دادنشو داشته باشم.
زبونمو روی لبام کشیدم و گفتم: اگه یه روز عاشق شدین اینجوری بهش نگاه نکنین.
دستمو بالا اورد و بعد اینکه چند ثانیه بهش خیره بود نفس عمیقی کشید و در حالی که پشتش بهم بود عقب رفت.
تهیونگ: چرا؟ انقدر غیرقابل تحمله؟
کوک: نه ، اگه اینجوری نگاش کنین بیشتر از خودتون عاشقتون میشه.
سر جاش ایستاد و هیچی نگفت، یاد ویکتور افتادم. میگفت ادمایی که همدیگرو دوست دارن انگار از قبل همدیگرو میشناختن.
تهیونگ: جونگکوک... جئون جونگکوک... میدونی از دور مراقب کسی که دوسش داری باشی و متوجه نشه یعنی چی؟ میدونی دیوانه وار عاشق یکی باشی و اون عاشق یکی دیگه باشه و اصلا نبینتت یعنی چی؟ میدونی هر روز مردن چه حسی داره؟ نه! چون وی همیشه کنارت بود حتی وقتی حافظشو از دست داد. واسه همین حرفات و چشمات انقدر آرومه؛ انقدر در حال جنگ نیست. نگاه من غریبست پس سعی نکن توش دنبال یه رد آشنا بگردی .

لباسی که تهیونگ پوشیده بود و " طرز نگاهش "● آب شدم حقیقتا :)))

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

لباسی که تهیونگ پوشیده بود و " طرز نگاهش "
● آب شدم حقیقتا :)))

who are you? | تو کی هستی؟Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon