روانپزشک

259 43 3
                                    

|جئون جونگکوک_مرکز مراقبت از بیماران روانی بوسان|
مثل تمام روزای دیگه به دیوارایی نگاه میکردم که هیچ پنجره ای دراون وجود نداشت. مسخره نیست؟ شاید روانیا دنیارو یه جور دیگه میبینن، جور واقعیش! برای همین از دنیای بیرون دورشون میکنن تا تصورات بقیه رو عوض نکنن.
با باز شدن در اتاق به سینی غذایی که در دست پرستار بود نگاه کردم‌. مثل رسم همیشه یکشنبه ها، لوبیا با نون تست. از روی تخت بلند شدم تا سینی رو بردارم اما پرستار هنوز اونجا ایستاده بود. وقتی بهش نگاه کردم با لبخند مصنوعی گفت: امروز روانپزشک جدیدتون رو ملاقات میکنین‌ ، خودتونو براش اماده کنین.
با گفتن این خبر اشتهامو به غذا از دست دادم. حتی نمیزارن به حال خودت تنها باشی!
با شمردن ثانیه ها فهمیدم تقریبا نیم ساعت گذشته بود. منو در راهروی تاریکی سمت اتاقی بردن که یک طرف اون با حفاظ ظریفی پوشیده شده بود. شبیه یه کلیساست تا مردم بیان به گناهاشون اعتراف کنن تا یک اتاق روانپزشک.
روی صندلی به آرومی نشستم و سایه کسی رو اون طرف حفاظ دیدم‌. نمیتونستم چهرشو به طور واضح ببینم پس سعی کردم حواسمو به جاهای دیگه پرت کنم.
روانپزشک: آقای جئون؟
جونگکوک: مثل اینکه میدونی دوست ندارم به اسم صدام کنن.
روانپزشک: چرا اینجایین دلیلشو میدونین؟
اولین نفری بود که این سوالو ازم پرسیده بود. چرا اینجا بودم؟
جونگکوک: خنده داره دکتر که بخوام تو این خلاصش کنم اما " اتفاق بود".
روانپزشک: چی بیشتر اذیتت میکنه؟
جونگکوک: شاید این حفاظ لعنتی که اتاقتو شبیه کلیسا کرده!
روانپزشک: این جزوی از کارمه اقای جئون، شاید اینطوری راحت تر بتونیم باهم حرف بزنیم.
جونگکوک: من یکیو کشتم و الانم اینجام . جلسمون تمومه دکتر!
روانپزشک: بسیار خب،برای حرف زدن فرصت زیادی داریم‌.
بلند شدم تا هرچه زودتر از اون اتاق خارج بشم تا اینکه یاد یک چیزی افتادم. بدون اینکه برگردم گفتم: صدات منو یاد یکی میندازه دکتر که بی اندازه دوسش داشتم‌. اما فکر کن چیشد؟ مقصر تمامش اونه. تمامش! پس بهتره خفه خون بگیری مرتیکه!
درو کوبیدم و بدون توجه به دویدن پرستار ها به سمتم، خودمو به اتاقم رسوندم‌.
|کیم جونگکوک_ سئول_ مغازه آقای چونگ هه|
این موقع از شب خیابون خلوت بود‌. کارای گل فروشی رو انجام دادم و درو قفل کردم تا به خونه برگردم اما با ضربه ای که به پشت پام وارد شد از درد روی زمین افتادم.
دوک سو: دردت گرفت؟ بهت گفته بودم اگه پولو جور نکنی میایم سر وقتت نگفتم؟
کوک: من دارم تمام تلاشمو میکنم
دوک سو: کافی نیست! نظرت چیه با اعضای بدنت بدهیمونو صاف کنیم؟
کوک: ا...اینکارو نکن
با مشت کردن دستام سعی داشتم لرزششون رو پنهان کنم اما ترس تو تمام وجودم رخنه کرده بود.
یکی از افرادش چاقو بزرگی رو با طرف گردنم گرفت که به خاطر بریدگی کمی که ایجاد کرد سوزش بدی رو احساس کردم، میخواست فشار چاقو رو بیشتر کنه که چشمام با نزدیک شدن یه نفر به ما بسته شد‌.
|جئون تهیونگ_ مغازه آقای چونگ هه|
میخواستم به سمت نزدیک ترین گل فروشی برم تا برای پدرم گل مورد علاقشو بخرم . سعی میکردم خستگی بعد از کار بهم غالب نشه اما همیشه وقتی شبا سرم به بالشت میرسید فورا خوابم میبرد‌.
اول فکر کردم خیالاتی شدم اما با دیدن چند نفر جلوی در مغازه و پسری که تو تاریکی بین اون ها احاطه شده بود به سمتشون دویدم. با ضربه شدیدی که به سر پسر وارد کردن شروع به دویدن کردن و چند تا گلدون های بیرون از مغازه رو شکستن‌ . به پسری که روی زمین افتاده بود نگاه کردم‌، صبر کن! این همون پسری نیست که صبح دیده بودمش؟
تهیونگ: هی بیدار شو، صدامو میشنوی بیدار شو‌‌
هوشیاریشو از دست داده بود، روی دستام بلندش کردم و به طرف ماشین دویدم. کجا باید میرفتم بیمارستان یا خونه خودم؟
تصمیممو گرفتم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم، شاید اسیب جدی دیده باشه.
با رسیدن به جلوی بیمارستان داخل رفتیم و منتظر نشستم‌. یک ربع، نیم ساعت تا اینکه بلاخره دکترو دیدم‌.
تهیونگ: حالش خوبه آقای دکتر؟
دکتر:شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
تهیونگ: خ...خب پسر داییشم
دکتر: رو بدنش جای چند تا کوفتگی مشخص بود. فعلا حالش خوبه اما باید خیلی مراقبش باشین، حمله عصبی بهش دست داده بود.
تهیونگ: میتونم ببینمش؟
دکتر: البته، بیدار شده‌‌.
با باز کردن در باهاش روبه رو شدم‌‌.میتونستم حس کنم چقدر درد داره اما تحملش بیش از اندازه رو اعصابم بود.
سرشو رو تخت به طرفم برگردوند و گفت: نباید منو اینجا میوردی
تهیونگ: اینو به عنوان تشکر در نظر میگیرم‌. گفته بودم بری بیمارستان ولی نرفتی.
کوک: دنبالم کردی؟
تهیونگ: چی؟! نه ! من فقط اتفاقی اونجا دیدمت
کوک: طلبکارا ... طلبکارای پدرمن
تهیونگ: کمکی از دست من برمیاد؟
کوک: همین الانشم خیلی کمکم کردی‌‌‌‌‌. به دل نگیر ولی عجیب غریبی .
تهیونگ: چون بهت کمک کردم عجیب غریبم ؟
کوک: شاید! ولی برات جبرانش میکنم
تهیونگ: پس وقتی مرخص شدی یه دسته گل میخوام بهم بدی ، به جای جبران حسابش کن.
کوک: باشه
|جئون جونگکوک_مرکز مراقبت از بیماران روانی بوسان|
صبح شده بود، بازم یه صبح تکراریه دیگه. شنیدی میگن دنیا دست ادماییه که صبحا زود بیدار میشن؟ اشتباهه، دنیا دست ادماییه که با هدف چشماشونو باز میکنن. خب، هدف منم مردنه!
پرستار: دکتر منتظرتونن
بدون هیچگونه اجباری دوباره به همون اتاق جهنمی رسیدم. اون آدم همچنان پشت اون حفاظ مخفی شده بود و نمیخواست نزدیک من بشه‌.
روانپزشک: امروز حالت چطوره؟
جونگکوک: مثل هر روز
روانپزشک: مگه هر روز چه احساسی داری؟
خندیدم و به یه جا خیره شده بودم
جونگکوک: مگه تو میفهمی ؟
روانپزشک: بهم بگو شاید بفهمم
جونگکوک: حسم... شبیه روزیه که منو تحویل پلیسا داد.
روانپزشک: کی؟
جونگکوک: اسمش تهیونگ بود، صداش شبیه خودت بود‌. اما من خیلی احمق بودم که زودتر بهش نگفتم دوسش دارم. مگه نه؟
روانپزشک: اگه هم کسی مقصر باشه اون تو نیستی
جونگکوک: ۲۰ ساله فراموشش نکردم‌ میدونی چرا؟ چون تو همون روز گیر کردم، تو همون حس.
واسه همین بهم میگن دیوونه شدی‌.
روانپزشک: دیوونه شدی یا خواستی دیوونه باشی؟
ایندفعه بلند تر خندیدم، خنده ای که صداش با بغض همراه بود.
جونگکوک: من فقط خواستم عاشق بمونم.

● یه اسپویل بهتون بدم، کیم تهیونگ بیخ گوشتونه😃😅
ووت ندین مجبور میشم آپ نکنم :)

who are you? | تو کی هستی؟Donde viven las historias. Descúbrelo ahora