اون رفته

243 42 15
                                    

جئون جونگکوک|
شاید از عوارض داروهایی بود که بهم میدادن و نمیخوردم، شایدم دچار توهم شده بودم اما مطمئنم کسی که بهم نگاه میکرد تهیونگ بود! کیم تهیونگ!
تهیونگ: دستت ... داره خون ازت میره
دستمو کشید و درحالی که در اتاقو قفل میکرد منو روی مبل نشوند. بدون هیچ حرکتی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم. جعبه کمکای اولیه رو اورد و من حتی نمیتونستم دوباره به صورتش نگاه کنم.
تهیونگ: خراش جزئیه، گلوله بهت برخورد نکرده.
خواست پنبه رو روی زخمم بزاره که دستمو کشیدم و خودمو جمع کردم.
تهیونگ: جونگکوک به من نگاه کن.
تهیونگ: جونگکوک!
تهیونگ: من بهت اسیب زدم میدونم. اما ... اما به خاطر خودتم که شده باید میجنگیدی .
جالبه که اصلا لحن حرف زدنش تغییر نکرده بود، اصلا! چرا متوجه نشدم؟
تهیونگ: میدونم نمیتونی منو ببخشی و‌...
با سیلی ای که تو صورتش زدم سرشو پایین انداخت و ساکت موند.
جونگکوک: بعد... بعد ۲۰ سال اومدی چجوری میتونی دوباره منو بازی بدی ها؟ بجنگم؟ لعنتی من دوست داشتم، منِ لعنتی عاشقت بودم . چجوری دلت اومد ؟ به خاطر خودم میجنگیدم؟مگه تو نمیدونستی من خودمو تو قلبت جا گذاشتم؟ واسه کی میجنگیدم؟ واسه چیزی که جا مونده؟ واسه خودی که تو قلبت جا گذاشتم؟ قلبی که منو دور انداخت ها؟ ۲۰ سال میفهمی؟ من ۲۰ سال هر ثانیه مردم .چجوری؟ چجوری...
دوباره حمله عصبی بهم دست داده بود، از همون روزی شروع شد که داخل راهرو های زندان قدم برداشتم و تا امروز همراهم بود.
تهیونگ: جونگکوک، جونگکوک! به خودت بیا
قدرت فکر کردنو از دست داده بودم و نفس کشیدن برام سخت شده بود، بهتر نبود همینجا میمردم؟ داشتم به خاطر نرسیدن اکسیژن به بدنم بیهوش میشدم که گرمایی رو روی لبام حس کردم. وقتی به خودم اومدم دوباره همون لبا منو بوسیده بود. اما چرا دلم برای همین گرما تنگ شده بود؟
تهیونگ: لعنت به من اگه بزارم بمیری
وقتی لباشو از لبام جدا کرد نفس عمیقی کشیدم و درحالی که تو چند سانتی متری از صورتم بود گفتم: من خیلی وقته مردم کیم.
|کیم جونگکوک_بوسان|
تهیونگ: رسیدیم
چشمامو باز کردم و از درد گردنم هیسی کشیدم. به خاطر خوابیدن تو جاده همه جام گرفته بود.
کوک: خوابم برد ببخشید .باشه پس بریم
تهیونگ: تو جایی نمیای
کوک: ولی خطرناکه
تهیونگ: دقیقا برای همین میگم نیا
کمربندشو باز کرد و بدون اینکه مهلتی برای حرف زدن بهم بده در ماشینو قفل کرد و رفت.
کوک: یااااا ، یااااا نرو. هی تهیونگ!
باورم نمیشه بدون من گذاشت و رفت. اگه اتفاقی بیفته چی؟
یک ربع گذشت، نیم ساعت گذشت و ساعت نزدیک ۵ صبح بود. کم کم داشتم نگران میشدم. خواستم گوشیمو بردارم و به مرکز پلیس زنگ بزنم که در ماشین باز شد.
کوک: خوبی؟ حال پدرت چطور بود؟
تهیونگ: نیست
کوک: کی نیست؟
تهیونگ: پدرم نیست . گفتن اخرین بار پیش روانپزشک بوده اما حتی روانپزشکه هم پیداش نیست .
دستاشو روی فرمون ماشین میکوبید و زیر لب با خودش حرف میزد‌. دستاشو گرفتم و بدون اینکه چیزی تو ذهنم برای گفتن باشه فقط دستاشو داخل دستام فشار دادم. یخ بود، حتما استرس داشت و فکر میکرد اتفاقی برای پدرش افتاده‌.
کوک: به خودت آسیب میزنی نکن
داخل چشماش اشک حلقه زده بود و سعی میکرد اضطراب خودشو پنهان کنه.
روی صندلی ماشین کمی جابه جا شدم و دستام دور بازوهاش حلقه شد. شاید با بغل کردن یکم اروم میشد
همونجور که دستمو به پشتش میکشیدم تا اروم بشه کنار گوشش گفتم: پدرت سالمه ، ممکنه فرار کرده باشه مگه نه؟ هیچ کس دوست نداره اینجا تا ابد زندانی باشه تهیونگ
داشت میلرزید، سرشو روی شونم گذاشت نفس کشیدنش باعث میشد گردنم مور مور بشه‌.
تهیونگ: ممنونم که اومدی
سعی کردم بخندم و گفتم: تازه نمیخواستی منو با خودت ببری
تهیونگ: میدونم
کوک: خوبه که میدونی... خوبه
دستامو روی موهاش کشیدم و نوازشش کردم، متوجه شدم آروم تر شده پس ازش فاصله گرفتم و اونم هیچ حرفی نزد. ماشینو روشن کرد و گفت: میخوام برم دنبال پدرم پس از اینجا به بعد دیگه راهمون جدا میشه.
کوک: فکرشم نکن! ببین الان طلبکارا دنبالمن خب؟ قرار نیست واست مزاحمتی ایجاد کنم اصلا فکر کن اینجا نیستم
تهیونگ: ببین راه من طولانیه، خسته کنندس، خطرناکه.
کوک: من مشکلی باهاش ندارم
تهیونگ: اووووف
کوک: خواهش میکنم دیگه
تهیونگ: باشه ،اما نباید از جلو چشمام تکون بخوری نمیخوام اتفاقی برات بیفته.
کوک: باشه
و فقط خودم میدونستم که هدفم از رفتن با اون طلبکارای پدرم نبودن، بلکه نگرانی و ترس بود!
آسمون روشن شده بود و دیگه خبری از ستاره ها نبود. یاد پدرم افتادم؛ درک میکردم اینکه پدرتو از دست بدی یا از کنارت بره چه حسی داره. من نمیخواستم اونم مثل من همون احساسو تجربه کنه پس کنارش موندم‌ . اما نمیدونستم آینده قراره چه اتفاقاتی برامون رقم بزنه.

who are you? | تو کی هستی؟Where stories live. Discover now