جین/
نامجون: چقدر زود رسیدی
جین: حرفشم نزن نامجون
نامجون: بازم مشکل جونگکوکه؟
جین: اگه بگم همیشه مشکل جونگکوکه نمیخندی؟ به عنوان یه مرد بالغ مثلا باید نگران زنم رزی ، یا تو فکر بچه دار شدن باشم ولی نگاه کن درگیر چیا شدم.
نامجون: حق داری
جین: تو چرا انقدر امروز پکری؟
نامجون: چیزی نیست. ببین وی یه سری مدارک از پرونده های قبلی به جدیدا اضافه کرده، حتما برسیش کن
جین: باشه اما... کجا میری؟
نامجون: کارام تموم شده میرم خونه.
جین: اما امروز تولد...
همین که خواستم جملمو کامل کنم کیفشو برداشت و رفت. آیششش جین تو اینجور مواقع باید از یکی کمک بگیری.
کوک/
مثل همیشه ساعت ۱۲ شب بود و من بیدار بودم، در واقع چند سالی هست شبا در حد ۳ ساعت شاید بتونم بخوابم. خیره شدن به دیوار از کابوس دیدن بهتره. نمیگذره میدونی، دردی که تو قلبمه نمیگذره. با صدای در از تو تخت بلند شدم و با همون لباسایی که عصر تنم کرده بودم بیرون رفتم.
جکسون: معذرت میخوام ارباب ، حتما خواب بودید
کوک: چیشده؟
جکسون: یکی هست که میخواد شمارو ببینه
کوک: کیه این وقت شب؟
جکسون: ویکتوره ارباب
کوک: آه لعنت بهش، بهش گفتم گورشو گم کنه. بفرستش بره.
جکسون: ولی ارباب... خیلی اصرار داره شمارو ببینه
دستامو رو صورتم کشیدم و با صدایی که کلافگیمو به خوبی نمایان میکرد گفتم: بگو بیاد تو اتاقم.
جکسون: چشم
پشت میزم نشستم و چند تا برگه که باید امضاشون میکردمو دراوردم، اکثرشون حمل اجناس قاچاقی بود.
با باز شدن در فهمیدم که ویکتور داخل اومده، روبه روم ایستاده بود و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد. بلاخره سرمو در حد چند ثانیه بالا اوردم و گفتم: فکر کردم بهت گفتم ببینمت زندت نمیزارم کیم ویکتور.
تهیونگ: انقدر شبیه برادرم شدم؟
با شنیدن صداش احساس کردم تو چاه عمیقی افتادم. این نمیتونست صدای... صدای ویکتور باشه.
خودکارو کنار دستم گذاشتم و دستامو تو هم قفل کردم. این دفعه بدون هیچ وقفه ای به چشماش نگاه کردم.
کوک: منظورت چیه؟
تهیونگ: انقدر زود منو فراموش کردی روباه کوچولو؟
رنگ صورتم تو یک لحظه پرید و دستام یخ کرد. از پشت صندلی یه جوری بلند شدم که روی زمین افتاد و صدای بلندی ایجادی کرد. به طرفش رفتم و یقه لباسی که پوشیده بود رو پایین اوردم اما چیزی که دیدم قطعا یه خواب بود!
کوک: ا...این زخم... ته... تهیونگ؟
لبخند کمرنگی زد و گفت: خودمم.
میخواستم گریه کنم، شاید از خوشحالی، شاید ناباوری ، شایدم به خاطر دردایی که این همه سال کشیده بودم.
اون کوک سابق درون من مرده بود، حتی نتونستم اشکی بریزم یا بخندم!
کوک: چرا اومدی؟ این چه داستان مرده و زنده شدنیه که خانواده کیم راه انداختن؟ نکنه قصد دیوونه کردن منو دارین ها؟
تهیونگ: اونجوری که به نظر میاد نیست
کوک: پس چجوریه؟
تهیونگ: معذرت میخوام
انگار همین جمله کافی بود تا بغضی که تمام این سالا تو گلوم بود شکسته بشه . پشتمو بهش کردم و گفتم: تو... باعث شدی فکر کنم مقصر مرگتم، فکر کردم مردی. پس الانم برو فکر میکنم اصلا ندیدمت.
ته دلم اینو نمیخواستم، میخواستم انقدر بغلش کنم که نزارم هیچ جا بره، نزارم دست کسی بهش برسه . گرمایی که دورمو احاطه کرده بود باعث شد از فکر و خیال بیرون بیام.
با دستایی که دور کمرم حلقه شد توانایی حرکت نداشتم. نه اینکه نتونم ازش فاصله بگیرم فقط نمیخواستم ...
سرشو از پشت روی شونم گذاشت و گفت: جونگکوک، همه چیو بهت میگم. اما بزار کنارت بمونم ازم نخواه که برم.
کوک: فکر کردی بعد چند سال وقتی مردی برمیگردی و همه چی مثل سابق میشه؟ زندگیمو نمیبینی؟به خاطر تو توی این لجنم. دستاشو با فشار محکمی از دورم باز کردم و جوری هلش دادم که چند قدم عقب رفت.
تهیونگ: در خطری، نمیخوام اتفاقی واست بیفته.
کوک: چرا؟ چرا لعنتی چرا برات مهمه؟
تهیونگ اینبار صداشو بالاتر برد و گفت: چون با فکر اینکه دوباره بغلم میکنی صبحا چشمامو باز کردم، چون هنوز وقتی گریه میکنی قلبم... دردش از وقتی بهش تیر خورد بیشتره. چون قشنگ ترین لحظه زندگیم خندیدن تو بود، حرص خوردنات بود. من دوست دارم ، هنوزم دوست دارم!
گوشام کر شده بود؟ نه! حرفام تموم شده بود؟ نه! دلم بدجور بی تابی میکرد اما تنها جوابی که اون لحظه دادم شبیه انداختن سنگ روی شیشه بود.
کوک: برای دوست داشتنم دیر رسیدی کیم تهیونگ.
چند ثانیه بعد فقط خودم بودم و سکوتی که با رفتن تهیونگ برپا شده بود.●عجب 🙂
VOCÊ ESTÁ LENDO
who are you? | تو کی هستی؟
Fanficژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد