بدهی

380 63 14
                                    

کوک/
تهیونگ: رسیدیم عمارت قربان پیاده بشین
با کی داشتم لج میکردم؟ با خودم یا با احساسی که میخواستم سرکوبش کنم؟
تهیونگ: پیاده نمیشین؟
بعد رفتنم جوری در ماشین رو به هم کوبیدم که احساس کردم از جاش کنده شد. دارم از عصبانیت میخندم! هم میخوام بهت نزدیک باشم هم بودنتو کنار خودم نمیتونم قبول کنم.
خدمتکار ها بعد اینکه روزنامه ای که تو دستم بود رو تموم کردم گفتن که غذا حاضره. شاید بد نبود اگه امشب با تهیونگ شام میخوردم؟ اما اینجوری باید به جکسون هم بگم . سمت اتاق تهیونگ رفتم که صدای شکستن چیزی توجهمو جلب کرد.
تهیونگ: لعنتی!
با بالاتنه لخت و یه حوله دورش وسط اتاق ایستاده بود و به گلدون شکسته خیره شده بود.
تهیونگ: امیدوارم قیمتی نبوده با...
کوک: دست نزن بهش
انگار که انتظار حضور منو در اون جا نداشت، چون به محض دیدنم چهرش عوض شد.
دوباره خواست تیکه های شکسته گلدونو جمع کنه که داد زدم: مگه بهت نمیگم دست نزن؟ خدمتکارا میان تمیزش میکنن
تهیونگ: کاری که خودم کردمو خودم درستش میکنم
کوک: عه؟ باشه
با پاهای برهنه روی تیکه های شکسته رفتم که یهو تو بغل تهیونگ فرو رفتم. منو بغل کرد و بعد اینکه روی تخت گذاشت با دقت داشت کف پاهامو نگاه میکرد.
تهیونگ: واقعا احمقین قربان!
متوجه نمیشدم چی داره میگه چون نگاهم روی جای تیری که قبلا به سمت قلبش خورده بود گره خورده بود.
تهیونگ: به چی نگا...
وقتی رد نگاهمو گرفت تازه متوجه شد بدون هیچ لباسی جلوی من نشسته . خواست بلند بشه که دستشو گرفتم و کنار خودم روی تخت نشوندمش.
کوک: میدونی چی منو عوضی تر میکنه؟ این!
به جای تیر روی سینش اشاره کردم و ادامه دادم : چون هربار با دیدنش یادم میاد چرا نزدیک بود بمیری
تهیونگ: واسه همین سعی میکنی یه جوری نشون بدی انگار با من مشکلی نداری؟
کوک: من واقعا با تو مشکلی ندارم
تهیونگ: بهت حق میدم نتونی از ویکتور بگذری، نتونی فراموشش کنی ولی فقط کاش منو از اون کشتی نجات نمیدادی!
کوک: ته...
تهیونگ: چرا منو نجات دادی ؟ به خاطر عذاب وجدانت؟یا فکر میکردی بهم بدهی ای داری؟ یا دلت برام سوخت؟
میخواستم داد بزنم و بگم من فقط عاشقت شدم ولی فقط مشغول کندن پوست لبام بودم اونقدری که متوجه نشدم کی خون اومد‌
تهیونگ: حالا هم داری به خودت صدمه میزنی چون نمیخوای جوابمو بدی.
انگشت شصتشو روی لبم کشید و باعث سوزش کمی روی پوستم شد. نمیخواستم حرکتی بکنم شاید چون یه قسمت از وجودم دلش برای نوازشای این ادم تنگ شده بود.
تهیونگ: اگه الان ببوسمت چی میشه؟
چشمام ناخوداگاه در حال بسته شدن بود که صدای اشنایی منو از جام پروند.
ویکتور: جونگکوک، عشقم کجایی؟

● شرط آپ پارت بعد ۵۰ ووت

who are you? | تو کی هستی؟Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang