سلام حالتون چطوره؟
به خاطر اتفاقات اخیر هممون تو مود خوبی نیستیم. امیدوارم همه چی به خوبی تموم بشه🖤
خیلیا بهم پیام دادن که پارت جدیدو اپ کنم راستش تو این وضعیتم حوصله چندانی نداشتم اما خواستم یکم حال و هواتون عوض بشه.
به امید روزای بهتر💫جئون جونگکوک|
در حال جمع کردن وسیله های سورا بودم تا اطراف یکم منظم بشه. آینه ای که روی زمین افتاده بود برداشتم و یهو صدای افتادن چیزی رو از بیرون شنیدم.
جونگکوک: ویکتور؟
وقتی صدایی ازش نشنیدم اینه رو کنار گذاشتم و بیرون رفتم.
جونگکوک: هی تو ک... ویکتور!
با دیدن تیکه چوبایی که هر طرفی افتاده بود و تبری که دست ویکتور بود با تعجب سرجام ایستادم.
ویکتور: اوه اینجایی
جونگکوک: چیکار میکنی؟
ویکتور: مشخص نیست؟
جونگکوک: ولی داخل چوب داریم
ویکتور: تا شب تموم میشه به هر حال باید یه جوری گرم بشیم .
سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم و قبل از اینکه برم فکری به سرم زد. باید بهش میگفتم؟
جونگکوک: میگم... بیا بریم خونه من
ویکتور: چی؟! نه نمیشه
جونگکوک: پس یه خونه جدید میگیریم
ویکتور: مسئله این نیست ، نمیخوام به خاطر ما تو خطر بیفتی
جونگکوک: همه فکر میکنن به خاطر حمله تو بوسان کشته شدم. البته احتمالا! اما پسرم...
ویکتور: تو ... تو پسر داری؟
جونگکوک: به سرپرستی گرفتم
ویکتور: اسمش چیه؟
جونگکوک: تهیونگ
یهو متوقف شد و تبرو پایین گذاشت. زبونشو رو لباش کشید و نگاهشو ازم گرفت. میتونستم حدس بزنم داره با خودش چی فکر میکنه پس گفتم: اون زمانی که اسمشو گذاشتم از کارای کیم تهیونگ بیخبر بودم.
ویکتور: به هر حال... حق داری، دوسش داشتی
خواستم یه چیزی بگم اما حرفی برای گفتن نداشتم . دوسش داشتم؟ درسته، اما بعد فهمیدن اتفاقاتی که افتاده بود نسبت بهش بی حس شده بودم. حتی احساس نفرتی هم بهش نداشتم، حداقل نه الان که مرده بود.
جونگکوک: ویکتور؟
ویکتور: بله؟
جونگکوک: یادت... یادت میاد اولین بار کی موهاتو رنگ کردی؟
خندید و گفت: نه! راستش یه بخشی از خاطراتم به طرز عجیبی پاک شدن
پس نمیدونست، نمیدونست به جای تهیونگ سال ها پیش داروی فراموشی خورده بود. حتی نمیدونست مقصر این پدرش بوده.
ویکتور: چرا اینو میپرسی؟
جونگکوک: بهت میومد. موی آبی...
|فلش بک_ ۲۳ قبل_ سئول|
ویکتور|
جونگکوک: باورت میشه؟ حتی نمرمو درست نداده ! هنوز معلمای عقده ای هم وجود دارن
ویکتور: اونقدرا هم مهم نیست که خودتو اذیت کنی
جونگکوک: یاااا شبیه کلاغا بهم زل نزن حس میکنم الانه یه چیز با ارزشو ازم بدزدی
ویکتور: از کجا میدونی نزدیدم؟
جونگکوک: چیو دزدیدی؟
ویکتور: قلبتو!
لبخند کمرنگی زد و گونه هاش قرمز شد. کیفشو برداشت و خواست بره که گفت: موهاتو آبی کن
ویکتور: چرا؟ من رنگ موهامو دوست دارم. از این گذشته تا حالا هم رنگشون نکردم.
دستامو لای موهاش بردم و اونارو از روی صورتش کنار زدم.
جونگکوک: که هرکی پرسید چرا عاشقش شدی بگم تو دریای موهاش غرق شدم.
|زمان حال|
جئون جونگکوک|
جونگکوک: به هر حال زیادم مهم نیست.
ویکتور: اگه تو میگی پس حتما بهم میومده. هنوزم...
منتظر بودن ادامه حرفشو بزنه اما وقتی سکوت کرد پرسیدم: هنوزم؟
ویکتور: دوسش داری؟
جونگکوک: نه!
ویکتور : دوسش داری که میدونی کیو میگم.
جونگکوک: اینطور نیست ویکتور
حتی نمیدونستم چرا سعی در قانع کردم اون داشتم. نباید برام اهمیتی داشته باشه چی فکر میکنه اما حس عجیبی دارم. دوست نداشتم اشتباه فکر کنه.
ویکتور: حتما وقتی منو میبینی یادش میفتی. معذرت میخوام
جونگکوک: چرا معذرت خواهی میکنی؟!
ویکتور: چون هنوزم دوست دارم، اما نه به عنوان کیم تهیونگ به عنوان کیم ویکتور.
![](https://img.wattpad.com/cover/285639421-288-k18094.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
who are you? | تو کی هستی؟
Fiksi Penggemarژانر: عاشقانه/ اسمات/جنایی/درام کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : تهکوک 🔴 در حال آپ ❌ این بوک تریسام نمیباشد