سورا

208 39 16
                                    

|جئون تهیونگ_پارک یانگدوسان|
کوک: هی هی هی صبر کن.
با سرعت زیاد در حال حرکت بودیم که صدای فریاد جونگکوک باعث شد خیلی سریع پامو روی ترمز بزارم.
تهیونگ: چته ؟ نزدیک بود تصادف کنیم احمق!
انگار هرچی بهش گفته بودمو نشنید و از ماشین با عجله پیاده شد.
تهیونگ: کفشات... لعنتی!
با پاهای برهنه روی زمین راه میرفت و با عجله دنبالش رفتم. گم شدن تو اینجا خیلی اسون بود مخصوصا که الان که جنگل مارو احاطه کرده بود.
تهیونگ: جونگکوک؟ کیم جونگکوک کجایی؟
تو چند ثانیه از جلو چشمام محو شد ‌. حالا باید چجوری پیداش میکردم؟
تهیونگ: جونگ...
کوک: بیا اینجا
پس اونجا بود؛ بالای یه تپه نشسته بود و به زور خودمو بالا کشیدم تا بهش برسم.
خواستم سرش فریاد بزنم و همونجا بزارمش و برم اما با چشمایی که میشد تصویر ستاره هارو به خوبی داخلشون دید همه چیو فراموش کردم‌‌‌.
کوک: قشنگ نیست؟
تهیونگ: ت... تو واقعا واسه این اونجوری دویدی،
کوک: اره خب! ستاره هارو نگاه کن ، خیلی قشنگن. مخصوصا تو هوای گرگ و میش. نه تاریکه نه روشن اما ستاره ها معلومن.
کنارش نشستم و مثل خودش به آسمون خیره شدم ، هیچ وقت فکر نمیکردم وسط یه اتفاق بد اینجوری لبخند بزنم.
تهیونگ: قشنگه
کوک: آرزویی داری؟
بهش نگاه کردم اما اون هنوز به ستاره ها چشم دوخته بود، دستمو بلند کردم و برگی که روی موهاش افتاده بودو برداشتم که بلاخره صورتش به طرف من برگشت.
تهیونگ: دارم
با چشمای شفاف و مشکیش بهم خیره شده بود و منتظر جوابم بود.
تهیونگ: دارم ولی هیچ وقت دلِ رسیدن بهشو نداشتم
کوک: یعنی چی؟
تهیونگ: خب میدونی، آرزوها شبیه همین ستاره های تو آسمونن. تا وقتی تاریکه و به اون روشنایی نرسیدی میدرخشن و قشنگن، اما کافیه آسمون روشن بشه و همه اون ستاره ها ناپدید بشن.
کوک: داری میگی روشنایی همون رسیدن به آرزوته و ستاره ها ارزویی که داری؟
تهیونگ: همینطوره. گاهی اوقات رسیدن ، چیزای با ارزش تریو ازت میگیره‌. چیزایی که میبینی، با وجود روشنایی جلوت دلت برای ستاره هات تنگ شده.
کوک: پس آرزوت یه آدمه! نمیدونستم عاشقی
تهیونگ: چی؟! من عاشق کسی نیستم اما خب... آرزوی من همچین حالتی داره. بگذریم ، مثل اینکه ستاره ها دارن ناپدید میشن بهتره که دیگه بریم‌.
کوک: این ستاره ها نیستن که ناپدید میشن تهیونگ، این روشناییه که پدیدار میشه.
تهیونگ: بیا بریم
کوک: باشه آقای بد اخلاق اومدم.
|جئون جونگکوک_ سئول|
جونگکوک: منو به زور اوردی سئول که چی بشه؟
تهیونگ: قراره یکیو ملاقات کنی
جونگکوک: اوه اقای کیم، از اخرین باری که به خاطر شما یکیو ملاقات کردم دیگه تو زندان و تیمارستانم.
تهیونگ: جونگکوک خواهش میکنم‌، به وقتش.‌‌..
جونگکوک: به وقتش؟ ببینم اصلا چرا اومدی سراغم؟ از وضعت معلومه مشکل مالی نداری‌.
تهیونگ: پیاده شو
جونگکوک: منو اوردی تو این انبار بکشی؟ لطف میکنی بهم!
دستمو گرفت و منو دنبال خودش داخل انبار بزرگی برد‌‌. حوصله مقاومت نداشتم پس دنبالش رفتم اما با دیدن اطرافم شوکه شدم.
تهیونگ: من اینجا زندگی میکنم جونگکوک
جونگکوک: باید بگم انتظارشو نداشتم
تهیونگ: اوردمت اینجا تا یکیو ببینی
چند ثانیه بعد دختر بچه کوچیکی از پشت مبل بیرون اومد و سرشو پایین انداخته بود‌. با اون موهای قهوه ای و چشمای درشتش شبیه یه فندق بود.
تهیونگ: سورا نمیخوای به آقا سلام کنی؟
دختر بچه ای که اسمش سورا بود سلام ارومی کرد و بعد به طرف اسباب بازیاش که گوشه ای افتاده بود دوید.
تهیونگ: سورا، دختر خواهر تو و برادر منه!

who are you? | تو کی هستی؟Onde histórias criam vida. Descubra agora