روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه میکنم
عجیب دلم گرفته. مثله خیلی از روزا، دوست
دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک
بریزم و اون دلداریم بده.
اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو توی زندگیم سراغ ندارم.
واقعا چی شد که زندگیم به اینجا
رسید؟ انگار آخر راهم... حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم.با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم
میام.
رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه.
از رو نیمکت پارک بلند میشمو خودم به دختر بچه میرسونم. جلوش زانو میزنمو کمک میکنم بلند شه- خوبی خانم کوچولو؟
دختربچه با هق هق میگه: زانوم خیلی درد میکنه
نگاهی به زانوش میندازم که میبینم زانوش یه کوچولو زخم شده...
زخمش سطحیه...
از توی کیفم یه چسب زخم در میارمو رو زانوش میزنم
با مهربونی لبخندی میزنمو میگم: حالا زوده زود خوب میشه.... اسمت چیه خانم کوچولو؟
با صدایی بغض آلود میگه: مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم
یه لبخند غمگین رو لبام میشینه
-آفرین خانم کوچولو... همیشه به حرف مامانت گوش کن...
صدای یه زن رو میشنوم: اونچه چی شده؟
اونچه : مامانی زانوم زخم شد... این آقا برام چسب زد
به سمت مادر اونچه برمیگردمو میگم: سلام خانوم
مادر اونچه : سلام... ممنونم بابت لطفتون
ازم تشکر میکنه و به دخترش میگه: اونچه از آقا تشکر کن...
- خواهش میکنم... انجام وظیفه بود... دختر شیرین زبونی دارید
ازم تشکر میکنه و به اونچه میگه: از آقا تشکر کن باید بریم
اونچه : مرسی آقا
-خواهش میکنم خانم کوچولو
یه شکالت از جیب هودیم در میارمو میگم: اینم جایزت به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی
یه نگاه به مامانش میندازه... که اونم با چشماش به اونچه اشاره میکنه از من شکلات رو بگیره
اونچه دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش میذارم
اونچه : مرسی
چیزی نمیگم فقط لبخند میزنم... مادرش باهام خداحافظی میکنه و اونچه هم برام دست تکون میده... منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه میکنم.با صدای زنگ گوشیم به خودم میام یه نگاه به گوشیم میندازم.. کای بود.. جواب میدم
-سالم داداش
-سلام و کوفت هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ نمیگی مامان نگران میشه و حالش دوباره بد میشه... زود بیا خونه
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع میکنه..یه آه میکشمو از پارک خارج
میشم... وقتی کنارشون هستم از من دوری میکنند و وقتی میام
بیرون با من اینطور برخورد
میکنند... هر چند نگرانی اونا برای من نیست بیشتر از من بخاطر آبروشون نگرانند...این پارک رو خیلی دوست دارم... بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا...
یه ربع بیست دقیقه ای
میشینمو بعد به سمت خونه حرکت میکنم...
همینجور که قدم میزنم با خودم آهنگ film out رو زمزمه میکنم.. عجیب این آهنگ بهم آرامش میده.. همینجور که داشتم آهنگ رو میخوندم دوباره غرق افکارم شدم..
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance