د.ا.د میشل: صدای خرخر از بلندگوهای حیاط قلعه به گوش رسید. از جام پریدم و برگههایی که روی زانوهام گذاشته بودم، سر خوردن و کف سنگی دفترم پخش شدن. همه میدونستیم که این یعنی الانه که یه خبری ازش پخش بشه. یه خبر مهم! خبری که خیلی وقته منتظرشیم! سریع از دفترم بیرون اومدم. توی راهرو غلغله بود. همه افسرهای قلعه، داشتن خودشون رو به حیاط میرسوندن تا صدای بلندگو رو بهار بشنون. خیلی زود حیاط پر از جمعیتی شد که با نفسهای در سینه حبس شده، انتظار خبر پیروزی رو میکشیدن. طولی نکشید که صدای پرافتخار و رسای گزارشگر توی قلعه طنین انداخت: «خواهران و برادران دلاور! مدافعان دانش و پیشرفت در تمام جهان! آخرین جبههی مخالفان توسعه در اروپا سقوط کرد. با آغاز قرنی نو، شیوهای نو برای بهتر زیستن در جهان رقم خواهیم زد.»
من همراه با هلهلهی جمعیت از شادی جیغ زدم. اروپا هم آزاد شد! خیلی زود همه دنیا رو از جهل، حماقت، تعصبهای مخرب و عقیدههای کهنه پاک میکنیم و یه جهان ایدهآل میسازیم. یه دنیای بینقص! دیگه چیزی به اون بهشت موعودی که منتظرشیم نمونده!
فرمانده رو دیدم که اومد روی بالکن و با دست همه افسرها رو به سکوت دعوت کرد. گفت: «عدهای از مخالفان توسعه، پس از شنیدن خبر شکستشون متواری شدن. تعدادشون زیاد نیست ولی گزارش شده که نزدیک به ما هستن. با ما بیش از ده یا بیست کیلومتر فاصله ندارن. به تعدادی از شما احتیاج دارم که برین و دستگیرشون کنید. این انسانها آشوبطلباند! برای جامعه مثل سم میمونن. فقط کافیه یه نفر از اونها به جمعی برسه تا با عقاید باطل و خرافیش همهشون رو فاسد کنه. این افراد نباید راه به جامعههای تازه پاکسازیشدهی ما پیدا کنن. تعدادی داوطلب میخوام که هر طور شده برن و پیداشون کنن. کسی هست؟»
دست من، اولین دستی بود که مثل فنر بالا جست. بعد از من هم چندتا از افسرهای مرد داوطلب شدن. فرمانده به من لبخند زد. همیشه اولین کسی که برای انجام یه مأموریت داوطلب من هستم. مخصوصاً حالا که از خوشی شنیدن این خبر توی پوست خودم هم نمیگنجم. دلم میخواد نقش کوچیکی توی این تاریخ پرعظمت و باشکوهی که داره رقم میخوره ایفا کنم.
چند نفر از سربازهام رو برداشتم، سوار جیپهای ضدگلوله شدیم و به سمت جبههی از هم پاشیدهی ضدتوسعهها راه افتادیم. بقیه افسرها هم با سربازهاشون دنبال ما اومدن.
هوای روزهای کویر همیشه -چه زمستون و چه تابستون- گرم بود و یونیفرم کلفتم بدترش میکرد. با این حال هنوز اول صبح بود. این مأموریت احتمالاً قراره تا ظهر و یا حتی بیشتر طول بکشه. یک ساعتی رانندگی کردیم تا این که یکی از افسرها بیسیم زد و ازم خواست بایستم. توقف کردیم و پیاده شدیم. سروان تاکر رو دیدم که از جیپش پایین پرید. در حالی که دکمههای بالایی یونیفرمش رو باز میکرد پیش من اومد و گفت: «به نظرم بهتره جدا بشیم. مطمئناً اونها هم همین کار رو کردن.»
-«فکر خوبیه! هر کس از کدوم طرف بره؟»
نیشش رو باز کرد و ردیف دندونهای سفید، مرتب و درشتش رو به رخ کشید. کمی توی صورتم خم شد، طوری که تنها زاویهی دیدم صورت اون باشه. با یه لبخند کج زمزمه کرد: «تا حالا خرگوش شکار کردید، خانم؟»
از این سؤالش یکه خوردم. یه ابروم رو بالا انداختم و دست به سینه ایستادم. ادامه داد: «خرگوشها وقتی شکارچی میبینن هر کدوم از یه سمت فرار میکنن. همیشه همین کار رو میکنن. بر عکس حیوونهای دیگه که گلّهای فرار میکنن، خرگوشها خیلی زرنگترن! این جوری شکارچی فقط میتونه دنبال یکیشون بره و بقیه میتونن فرار کنن. پس ما هم دقیقاً باید در خلاف جهت هم دیگه حرکت کنیم. شمال، جنوب، شرق و غرب!»
با یه چشمک اضافه کرد: «شکار خوبی داشته باشید سروان ایوانووا! یادتون باشه یه خرگوش زخمی یه خرگوش مردهس! اگر نتونه حرکت کنه میمیره. نتونستید به سر بزنید، حتماً به پا شلیک کنید.»
این رو گفت و با انگشت اشارهاش یه ضربه آهسته به زیر چونهام زد. با انزجار سرم رو پس کشیدم و گفتم «ما داریم در مورد انسانها حرف میزنیم سروان تاکر، نه حیوونها! من تا مجبور نشم به هیچ کدومشون شلیک نمیکنم. اونها قراره توی دادگاه عادلانه محاکمه بشن.»
کمرش رو صاف کرد و بلند بلند به من خندید. با خنده گفت: «چه فرقی داره، آخر که حکم همهشون یکیه! ما فقط داریم حکمشون رو براشون زودتر اجرا میکنیم. تازه اونها برای من با حیوونها فرقی ندارن. بر عکس بدتر هم هستن. لااقل حیوونها بیآزارن! به هر حال! امیدوارم شانس بیارید سروان!»
با ادا و اطوار نمایشگی همیشگیش سر خم کرد و رفت. سوار جیپش شد، به سربازهاش علامت داد و حرکت کرد.
سعی کردم جلوی سربازهام به روم نیارم که از حرفهاش آزرده شدم. خواستم برگردم سمت جیپم و سوار بشم که چشمم به یه شیء درخشان روی خاک افتاد. با تعجب رفتم سمتش و روش دست کشیدم. یه چیزی شبیه یه صفحه تیره و درخشان بود که توی دل خاک کاشته شده. این دیگه چیه؟
لطفا نظراتتون رو بنویسید. مرسی :)
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction