لویی در حالی که شکمش رو گرفته بود به زور پرسید: «پس داشت ارشادت میکرد؟»نایل داره از خنده بیهوش میشه. لیام و زین قرمز شدن. دارن غش میکنن.
جلوی پسرها معرکه راه انداختم و دارم ادای میشل ایوانووا رو درمیآرم.
صدام رو نازک کردم: «شما احمقها لیاقتتون همون احمق باقی موندنه!»
باز شروع کردیم هرهر به ریشش خندیدن. دخترهی خنگ!
همه داریم یه دل سیر میخندیم. خیلی مسخرهست که وقتی آزاد بودیم به قدری نگرانی دستگیر شدن رو داشتیم که حتی لبخند نمیزدیم. حالا تو دل دشمن نشستیم داریم قهقهه میزنیم.
وقتی چیزی نداری، نگران از دست دادنش هم نیستی.
نایل غذاش رو تموم کرد و گفت: «ولی من هنوز گشنهام.»
زین با لبخند فلاسک سوپش رو به طرف اون دراز کرد. نایل با خوشحالی دست دراز کرد تا بگیرتش که لیام روی هوا گرفتش.
نایل اعتراض کرد: «اِ...»
لیام بهش چشمغرّه رفت و فلاسک زین رو پسش داد: «بیخود! بگیر خودت بخور ببینم! همین الانش هم زیادی پوست و استخونی. تو هم خجالت بکش، حالا زین یه تعارف زد، نباید رو هوا قبول کنی که!»
نایل نق زد: «ولی من هنوز گشنهام! خیلی کم بود! یه تیکه نون و اندازه یه فنجون سوپ؟ واقعاً خجالت نمیکشن؟ بعد از بیست و چهار ساعت دستگیر کردنمون تازه یه لقمه غذا دادن اون هم این رو؟»
من با شیطنت گفتم: «برو اینها رو به میشل ایوانووا بگو. داشت بابت بیات بودن نون از خودش دفاع میکرد. میگفت خودشون هم همین رو میخورن.»
لویی گفت: «آره، غلط کرده!»
-«ولی راست میگفت ها! من دیدم! همینها رو داشتن میخوردن. این خانم سروان انگار اصلاحطلب تشریف داره. مثل بقیه عقدهای نیست. یادته با اون یارو که زین رو زد چی کار کرد؟»
لویی با بدجنسی گفت: «بیاید اذیتش کنیم!»
زین با خنده گفت: «شیطون شدین ها! از خوشقلب بودن دختر مردم سوءاستفاده نکنید.»
-«چرا نکنیم؟ غلط کرده توسعهطلب شده! تازه به خاطر این دختره نبود شاید میتونستیم در بریم. این پیدامون کرد.»
-«خوب حالا میخوای چی کارش کنی؟»
نیش لویی باز شد و کف دستهاش رو موذیانه به هم مالید: «حقوقمون رو بهش یادآوری میکنیم!»
-«یعنی چی؟»
-«حالا صبر کن پیداش بشه... بعد خودت میفهمی!»
تا ظهر نشستیم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم تا بالاخره سر و کلّهی میشل ایوانووا پیداش شد. در رو باز کرد. باز هم یه سبد توی دستش بود. گذاشتش روی زمین و با خستگی گفت: «ناهار!»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction