(فلش بک ۳سال پیش)
د.ا.د میشل: نمیتونستم چشمهایِ از حدقه دراومدهام رو از روی چشمهای ناتان بردارم. از روی اون برق کورکنندهی درخشان، اون برق سبز! اشتیاقی که از عمق نگاهش میجوشید باعث میشد به تنم لرز بیوفته و ترس توی وجودم بشینه. از آینده، از این افکار خطرناک! با دلهره پچپچ کردم: «ناتان چی داری میگی؟ این حرفها چیه؟ چه مرگته لعنتی؟ کدوم خدا؟»اون رو به روم جلوی صندلی زانو زد، دستهام رو توی دستهای گرم و بزرگش فشرد و با صدایی که از هیجان میلرزید گفت: «میشل این واقعیه! من با تمام وجودم احساسش میکنم. این حقیقیه! تو من رو میشناسی، من آدم هوسهای زودگذر نیستم. همین ویژگی من رو به ارتش توسعهطلب آورد و همین داره ازم میبُردتش. بحث یکی دو روز نیست. از سال پیش که با هم به این جا اومدیم دارم راجع بهش تحقیق میکنم. من...»
-«تحقیق؟ از کی؟»
-«همون اسیری که تو آشپزخونه کار میکرد. همون پیرزنه...»
-«اما اون که هفتهی پیش فرار کرد.»
ناتان ساکت شد. چند لحظه به نگاه مردّدش خیره موندم و بعد نفسم توی سینهام حبس شد. دستم رو از دستهاش بیرون کشیدم، از جا پریدم با وحشت فریاد زدم: «تو کمکش کردی؟»
ناتان به سرعت از روی زانوهاش بلند شد. به سمت در دفترم رفت. اطراف رو دید زد و در رو بست. من انگشت اتهامم رو به سمتش گرفتم. باورم نمیشد این ناتانه!
-«تو به یه آزادیخواه کمک کردی فرار کنه؟ چرااااا؟»
شونههام رو هول داد و دوباره مجبورم کرد بنشینم: «میشل گوش بده! تو به من اعتماد داری؟ تا به حال ازم دروغ شنیدی؟ تا حالا دیدی که چیزی رو بدون دلیل قبول کنم؟»
نگرانی مثل خوره به جونم افتاده و آروم و قرار رو ازم گرفته. باورم نمیشه که این ناتانه! همون پسری که عاشقش بودم. بارها توی میدون جنگ جونم رو نجات داده و خودش بهم پیشنهاد داد با هم دیگه برای نجات دنیا بجنگیم. حالا...؟ چه مرگشه؟
-«گوش کن میشل! سال پیش که وارد پادگان شدیم، من اتفاقی بعضی از دعاهای مذهبی اون زن رو شنیدم. ازش سؤالهایی پرسیدم، داستانهایی برام گفت، به جاهای سر زدم، کتابهایی خوندم...»
-«کتاب؟ خدای من تو کتاب مذهبی پیدا کردی و به پادگان تحویل ندادی؟»
-«...وسط حرفم نپر! گوش بده! من یک ساله دارم میگردم و میدونی چیه؟ سران توسعهطلب همه یه مشت دروغگو هستن. هیچ توسعهای در کار نبوده! فقط سلطهست که حرف اول رو میزنه. خیلی از منابع علمی رو نابود کردن. اونها فقط فرمانروایی میخوان. آزادیخواهها برده میشن و ما زیردستها و نوکرهای بردهدارها! دروغ گفتن که مذهبیها با توسعه مخالفن. من کتابهاشون رو خوندم. همهی دینها از پیروانشون خواستن که دنبال دانش بگردن. من چیزهایی خوندم و شنیدم! از خود کسانی که براشون اتفاق افتاده بود یا تاریخی! چیزهایی که در قدرت بشر نبود. اون خدا بود...»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction