د.ا.د هری: سوار قطار کردنمون. واگن بارها، یه واگن خالی و لخت مثل یه مکعب مستطیل بزرگ فلزی بود. هیچی توش نبود.هفده نفر بودیم. از اون همه آدم... فقط هفده نفر باقی مونده بودن! با بقیهی بچّهها صمیمیتی نداشتیم. یه گوشه دورتر برای خودمون نشستیم. اونها هم دو سهتایی گروه شدن و یه گوشه نشستن. قطار سوت کشید و آروم آروم راه افتاد. با سرعت گرفتنش زوزهی باد از لا به لای منافذ ریز واگن به گوش رسید. باد سرده. این جا بیابونه و اختلاف دمای شب و روزش خیلی زیاده. توی کتابهای تاریخ مدرسهمون، چیزهای عجیب و غیرقابل باوری از زمانی نوشته بود که همه جا پر از درخت بود. روزهایی که شبها گرم و روزها معتدل بودن. روزهایی که بیوبمبها همهی اکوسیستمها رو نابود نکرده بودن.
به هر حال سرما اون قدرها هم غیرقابل تحمل نبود. من فقط دکمههای بالایی یونیفرم رنگ و رو رفتهام رو بستم و زین هم کز کرد. به هم دیگه چسبیدیم تا سرما اذیتمون نکنه.
سکوت داشت دیوانهام میکرد. بدتر این که توی این سکوت لعنتی نایل هم داشت با ناخن روی کف فلزی جیر جیر خط مینداخت. بالاخره لویی آهسته گفت: «نکن لطفاً!»
نایل آه کشید و دست برداشت. باز هم سکوت. الان باید بخوابیم؟ شرط میبندم حالا حتی لویی هم دیگه نمیتونه بخوابه.
بالاخره لیام این سکوت لعنتی رو شکست: «خوب؟»
با اشتیاق به دنبال کردن بحث دنبالهاش رو گرفتم: «خوب چی؟»
-«خوب الان چی کار کنیم؟ قراره تا آخر عمرمون توی ویرانههای پاریس برای دشمنهامون قصر بسازیم؟»
من وا رفتم. از شکستن این سکوت پشیمون شدم.
زین زمزمه کرد: «طوری حرف میزنی انگار حق انتخاب داریم.»
لیام به عقب تکیه داد و اخم کرد. گفت: «تنها چیزی که میدونم اینه که هرگز، هیچ وقت، اصلاً و ابداً برای دشمنهام، برای دشمنهای دنیا و مردم هیچ کاری نمیکنم.»
من یه کم فکر کردم. باز همون داستانهای وحشتناکی که از زبون بقیهی سربازها شنیده بودم یادم افتاد. اون سربازی که از اردوگاه فرار کرده بود. اون پسری که نقص عضو شده بود. اون...
آاااه! من که نمیخوام اینها رو یاد لیام بیارم. لبم رو گاز گرفتم و تلاش کردم کلمات درست رو انتخاب کنم. با تردید گفتم: «اگر... نکنی... خوب... چیزه... در هر صورت اونها مجبورمون میکنن.»
محتاطانه دهنم رو بستم و بیخیال گفتن بقیهی جزئیات شدم.
لیام انگار منتظر این این عکس العمل باشه بلافاصله جواب داد: «خودم رو میکشم!»
چشمهای زین گرد شد. ولی لویی با بیحالی لیام رو تأیید کرد: «من هم همین طور! حاضرم بمیرم ولی یه قدم برای گند زدن توی آیندهی بچههام برندارم.»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction