د.ا.د هری:-«ن... نا... ناتان؟»
-«می...شل؟»
شونههای میشل توی بغل من لرزید. اون خودش رو جمع کرد و تا میتونست توی آغوش من فرو رفت. من و بقیهی بچّهها تماشا کردیم که رنگ صورت ناتان چه طور به سرخ تیره تغییر کرد و مشتهاش گره شدن. عضلات سینهاش با نفسهای عمیق و خشمگین بالا و پایین میرفتن و برق وحشیگری توی چشمهاش نمایان بود.
میشل مثل خرگوش توی دستهای من میلرزید و زیر لب یه چیزهایی زمزمه میکرد.
-«میشل ایوانووا!!!»
ناتان چنان نعرهای زد همهی سالن دست از کار کشیدن و بهش خیره شدن. نفسهای بریدهی میشل به زور از ته گلوش راه به بیرون پیدا میکرد: «ت... تو... زندهای؟»
-«آره زنیکهی آشغال! فکر کردی از شر من خلاص شدی؟»
وات د هل؟؟؟ ناتان یه قدم به جلو برداشت. میشل رو هول دادم پشت خودم و دستهام رو به نشونهی دعوت به آرامش بالا آوردم: «هی چی شده مَرد؟ مگه اون چی کار کرده؟»
ناتان داشت میترکید: «اون یه توسعهطلبه!!!»
داد زدم: «میدونم!!!»
نفس همه توی سینه حبس شد. در ناگهانی باز شد و روبی پا توی سالن گذاشت و مات و مبهوت به همه نگاه کرد. دست روی شونهی ناتان حیرتزده گذاشت و پرسید: «این جا چه خبره؟»
ظاهراً ناتان بیش از اون توی شوک بود که بخواد حرفی بزنه پس من تند تند توضیح دادم: «ببین من میدونم اون یه توسعهطلب بوده ولی الان همهی قضیه فرق کرده. اون... اون کمکم کرد از پادگان توسعهطلبهای جبههی اروپا فرار کنم و الان یه آزادیخواهه.»
-«نه نههه نههههه!!! اون یه آزادیخواه نیست اون یه قاتله! اون یه...»
چهرهی ناتان درهم کشیده شد. داشت سعی میکرد بغضش رو نگه داره. دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده. قلبم لرزید. من همیشه میدونستم میشل دست کم یه چند نفری رو کشته. هر چی نباشه اون یه افسر عالیرتبهی توسعهطلب بوده که دورهی تکاوری پشت سر گذاشته. ولی هیچ وقت دلم نمیخواست ازش بپرسم یا بهش فکر کنم. تنها امیدی که داشتم این بود که خدا ببخشتش و خودش بتونه در راه آزادی اشتباهات گذشتهاش رو جبران کنه. حالا ناتان اومده و... آه... مجبورم باور کنم میشل دست کم یکی از عزیزان ناتان رو کشته. اما میشل فرق کرده و فقط من این رو میدونم... و نمیذارم هیچ کس حتی یه انگشتش به میشل بخوره!
-«ببین ناتان... من میدونم میشل قبلاً چه کارهایی توی ارتش توسعهطلب...»
-«نه تو هیچی نمیدونی لعنتی!»
ناتان باز نعره زد و روبی شونههاش رو گرفت و عقب کشید: «خدای من ناتان چته؟ چی شده؟ اون چی کار کرده؟»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction