۴۰. یه قدم اون ور آخر خط

1K 197 56
                                    


د.ا.د زین: هر چه قدر بیشتر روی پهلوی هری فشار می‌دم فقط موفق می‌شم بیشتر جیغش رو دربیارم! هیچ کاهشی در خون‌ریزی‌اش دیده نمی‌شه.

پیرهن روم رو درآوردم و سعی کردم باهاش زخمش رو ببندم اما اون به قدری وول می‌خورد و به خودش می‌پیچید که غیرممکن به نظر می‌رسید. آخر به زور متوسل شدم. دستش رو که مدام من رو پس می‌زد زیر زانوم به زمین میخکوب کردم و یونیفرمم رو دور کمرش پیچیدم.

هری دست از تقلا کشید. اولش با خوشحالی فکر کردم دردش کمتر شده ولی بعد که چندتا سیلی به صورتش زدم فهمیدم از درد بی‌هوش شده. با ناله‌ای از سر بیچارگی پرسیدم: «اوضاع چه طوره؟»

لویی که انگار جز همسر بی‌حال و بچّه‌ی گریونش کس دیگه‌ای رو نمی‌دید فقط با کلافگی سرش رو به دو طرف تکون داد. لیام از پنجره سرک کشید و گفت: «یه قدم اون ور افتضاح!»

صدای تیراندازی به گوش رسید و شیشه‌ی سمت نایل خُرد شد. خُرده‌های شیشه توی صورت نایل پاشیدن. اون روی زمین نشست و سرش رو محکم تکون داد تا خُرده شیشه‌ها از لای موهاش زمین بریزن. پرسیدم: «خوبی؟»

یه نگاه به پوست سفید دست‌هاش که پر از خراش‌های قرمز شده بود کرد و با بی‌خیالی دور از انتظاری گفت: «مگه فرقی هم می‌کنه؟»

صدایی از بیرون نظرمون رو جلب کرد: «دست‌هاتون رو روی سرتون بذارید و بیرون بیاید. با شما عادلانه رفتار می‌شه.»

نایل داد زد: «آره جون عمه‌تون!»

بلند شد و از پنجره خیابون رو به رگبار بست. لیام داد زد: «هی! دقیقاً داری چی کار می‌کنی؟»

-«اگر قراره بمیریم، بذار جونمون رو گرون بفروشیم!»

ده دقیقه‌ی آینده خود جهنم بود! انتظار مرگ از خودش هزار بار سخت‌تره. هری به هوش اومد و باز از هوش رفت ولی خون‌ریزی‌اش بند اومده. بد نیست... لااقل آخرین زخمی که توی زندگی‌ام بستم رو خوب بستمش. فشنگ‌های نایل تموم شد. اون روی زمین نشست و چشم‌هاش رو بست. همه‌مون ترسیدیم، اما جالب این جاست که صورت نایل خیلی آرومه.
یه گلوله از توی جیبش درآورد و توی تفنگش گذاشت. نفس عمیقی گرفت و گفت: «این رو برای الان نگه داشتم.»

لویی ازش پرسید: «فقط یه دونه گلوله؟»

-«من نمی‌خوام دوباره اسیر بشم!»

قبضه‌ی اسلحه رو روی زمین و لوله‌اش رو زیر زیر چونه گذاشت. انگشتش روی ماشه لغزید!

با ترس داد زدم: «نه نایل این کار...»

-«گناهه؟ بی‌خیال زین! اون ها می‌خوان ما رو...»

سیخونک سردی رو روی پیشونی‌ام حس کردم و نایل ادامه‌ی حرفش رو خورد. با تعجب سرم رو چرخوندم و لیام رو دیدم که لوله‌ی تفنگش رو روی پیشونی من گذاشته!

Freedom of SinWhere stories live. Discover now