۱۲.دست سفید عدالت

1.2K 236 13
                                    


هیچ کس حواسش به من نیست!

با ناراحتی این پا و اون پا کردم. لعنتی! منتظر چی هستی هری؟

میشل ایوانووا و سربازهاش همون طور که سر هم دیگه جیغ و داد می‌کردن، سوار لوکوموتیو شدن. دهنم باز موند. من رو این جا تنها گذاشتن! من و این همه خوشبختی، محاله! :)

خدایا من چه مرگمه؟ پاهام انگار روی آتیشه. باید برم! باید برم! باید برم!

به پشت سرم نگاه کردم. واگن آخر! بقیه‌ی بچّه‌ها!

آرامش زین، مهربونی لیام، شجاعت لویی، خنده‌های نایل... لعنت!

پام رو به زمین کوبیدم. من نمی‌تونم... نمی‌تونم تنها کسانی که توی این دنیا دارم رو ول کنم و فرار کنم. اون‌ها بیشتر از من مستحق و مشتاق آزادی هستن. من...من دیگه چیزی ندارم که به سمتش فرار کنم.

آه کشیدم و به طرف تنها خانواده‌ای که الان می‌شناسم برگشتم.

میخواستم سوار بشم که یه تیکه سنگ رو اون طرف‌تر روی زمین دیدم. یه سنگ سیاه و کاملاً گرد بود. می‌تونستم ساده از کنارش رد بشم، اگر تا به حال چیزی شبیه اون سنگ ندیده بودم.

اما دیده بودم!

به نظر خیلی‌ها اون فقط یه تیکه سنگ بی‌ارزش بود ولی من اون رو قبلاً دیده بودم. تند شدن ضربان قلبم رو حس کردم. نه هری! احمق نشو! اون‌ها از هم پاشیدن. خیلی وقته! به اطراف نگاه کردم. آروم به طرف ریل رفتم و سنگ رو برداشتم، به اندازه‌ی یه دست بود. چرخوندمش و با دیدن چیزی که پشتش بود چنان هول کردم که سنگ از دستم افتاد.

علامت یه کف دست سفید رنگ بود! انگار یکی دستش رو توی رنگ سفید فرو کرده و بعد روی این سنگ گذاشته. در حالی که نفس نفس می‌زدم به اون علامت آشنا نگاه کردم. نه امکان نداره! اون‌ها مردن، دستگیر شدن! ولی این سنگ...

یه چیزی ته ذهنم جرقه زد. ریل! ریل رو انگار بریدن! یعنی کار اون‌هاست؟

-«استایلز!»

چنان از جا پریدم انگار برق ازم رد شده. با عجله چرخیدم و گفتم: «ب‍...بله؟»

میشل ایوانووا بود. با عصبانیت گفت: «هنوز اون بیرونی؟ چه غلطی می‌کنی؟»

-«ب‍...به...ریل...نگاه... می‌کردم.»

-«بدو بیا تو! اون فلاسک و سبد رو هم بده به من! برگرد توی واگنت!»

-«چشم!»

تا روش رو از من چرخوند سریع خم شدم و سنگ رو توی جیبم گذاشتم و بعد دنبالش دویدم.

سوار لوکوموتیو شدم. میشل ایوانووا هنوز داشت توی بی‌سیمش جیغ جیغ می‌کرد: «...نه! گفتم که... نمی‌دونم... فقط داغون شده! گفتم وصلم کن به مرکز... کَری؟ جواب من رو بده... باشه باشه... منتظرم...»

Freedom of SinWhere stories live. Discover now