۳۰.قول خدا

1K 204 15
                                    


د.ا.د هری: انگشت‌های میشل ایوانووا روی پوست چهره‌ام لغزیدن. قبل از این که صورتم رو توی دست‌هاش بگیره، سرم رو با انزجار عقب کشیدم. از درد و سردرگمی نفس نفس می‌زدم. توی قلبم آتیش جهنم روشن بود. سکوت درمانگاه داره دیوونه‌ام می‌کنه. دلم می‌خواد عربده‌ای بکشم که حنجره‌ام رو پاره کنه، شیشه‌ها رو خُرد کنه و این سکوت لعنتی رو بشکنه ولی نمی‌تونم. من همیشه همین بود! پسر ساکت و خوش‌قلبی که همیییییشه، بی‌استثنا یه جنبه‌ی مثبت از هر کوفتی در می‌آره. پسر آرومی که صداش رو سر هیچ کس بلند نمی‌کنه. کلامش اکثر اوقات بلندتر از زمزمه نیست و همه رو می‌بخشه. آره من هری استایلزم! پسری که با خوش‌بینی ابلهانه‌اش بی‌خیال همه‌ی بلاهایی شد که سرش آوردن.

-«هری...»

میشل ایوانووا با ناله صدام کرد. خدایا دیوونه شدم! صدای ساهوکو از بین لب‌هاش بیرون می‌آد؛ وقتی با اون لهجه‌ی عجیبش اسمم رو می‌برد، باعث می‌شد از اسمم خوشم بیاد؛ هری...

میشل ایوانووا دستش رو به طرفم دراز کرد. یه گام دیگه عقب رفتم. با ترس اطرافم رو نگاه کردم و بعد پا گذاشتم به فرار! در بیمارستان رو هول دادم و توی راهروها دویدم. باید برم... جایی که... کجا؟ نمی‌دونم! ذهنم به تلخی یادم انداخت: هر جای این دنیا که بری توسعه‌طلب‌ها تسخیرش کردن، ساهوکو هنوز مرده و دست سفید عدالت نابود شده...

-«هریییی... صبر کن پسر!!! وایساااااا!!!»

صدای دویدن و داد و فریاد پسرها از پشتم می‌آمد. من حتی نمی‌تونم درست بدوم! چندتا قدم کج و معوج دیگه برداشتم و بعد یه دست از پشت من رو گرفت. نعره زدم: «ولم کن! ولم کننننن!!!!»

چرخیدم و بی‌هدف به اطراف ضربه زدم. چشم‌هام بسته بودن و پشت هم داد می‌زدم. محکم تکونم داد و سرم داد زد: «بسه، بسسسهههههه!!!»

آروم گرفتم و چشم‌هام رو باز کردم. توی بازوهای بزرگ و قوی لیام مهار شده بودم. از بینی لیام خون سرازیر بود. لب و چونه‌اش رو طی می‌کرد و‌ قطره قطره روی سینه‌اش می‌چکید. با صدای که از داد زدن زیاد خش افتاده بود گفتم: «متأسفم...»

-«اوه هری...»

من رو سفت توی بغلش فشار داد. بغضم شکست. سرم رو توی بغل لیام فرو بردم و ضجه زدم: «همه رو کشتن لیام! همه رو! می‌شد این طور نشه... می‌شد زنده بمونن... می‌شد جبهه‌ی اروپا هرگز دست توسعه‌طلب‌ها نیوفته... لویی زن و بچه‌اش رو ول نکنه، نایل نامزدش رو تنها نذاره، زین کشورش رو ترک نکنه... می‌شد! اما حالا...»

سرم رو بالا آوردم و بغض و حسرت نگاه لیام رو دیدم. زمزمه کرد: «می‌شد... ولی حالا که نشده.»

با خشونت به عقب هولش دادم: «آره نشد! به خاطر اون...!»

به ته راهرو اشاره کردم. جایی که میشل ایوانووا کنار دیوار کز کرده بود و این صحنه رو تماشا می‌کرد. ته دلم می‌دونم کاری که می‌کنم غلطه ولی نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. چه قدر مظلوم و غم‌انگیز نگاهم می‌کنه. باعث می‌شه کم و بیش فکر کنم این منم که آدم بده‌ام! به صورت زین و نایل هم نگاه کردم. چشم‌های اون‌ها هم پر از تأسفه... پر از دلسوزی!

لیام دوباره سعی کرد بغلم کنه. پس کشیدم و با گریه گفتم: «نمی‌تونم... دیگه این یکی رو نمی‌تونم... باور کن...»

-«هری... من تو رو می‌شناسم. تو...»

-«نه لعنتی نمی‌شناسی. تو نمی‌فهمی... هیچ کدومتون نمی‌فهمید من چی کشیدم! یه نفر بود که برام خیلی مهم بود. بعد از خانواده‌ام... بعد از هزاران دفعه‌ای که یه عزیز رو به دست توسعه‌طلب‌ها از دست دادم، باز از سر حماقت وابسته شدم. اون کشور امن خودش رو ول کرده بود و بلند شده بود اومده بود اروپا تا برای ما بجنگه. ازم خواست باهاش به گروه دست سفید عدالت بپیوندم. می‌تونستم باهاش برم... می‌تونستم من هم برم و بمیرم و خودم رو از این توهّم مهم بودن و رسالت داشتن توی این دنیای کثافت‌گرفته نجات بدم... ولی نرفتم! چرا؟ نمی‌دونم!!!

...و حدس بزن چه بلایی سرش آوردن؟ بین جنازه‌هایی که توی محل اجلاس ریخته بودن نبود... معلوم شد از کساییه که با خودشون بردنش. ماه بعدش که آزادی‌خواه‌ها پادگان جبهه‌ی شمال رو فتح کردن، جنازه‌اش اون جا بود. من برای شناسایی رفتم. دیدمش! نمی‌خوام برات تعریف کنم که چه شکلی شده بود ولی اصلاً دیگه شبیه خودش نبود...»

حرف‌هام با هق‌هقی که بینش می‌کردم حتی برای خودم هم نامفهوم به نظر می‌رسید. تمام اون صحنه‌ها صدها مرتبه سوزناک‌تر از دفعات قبلی، زنده و دردناک دوباره جلوی چشم‌هام اومدن. من ساعت‌ها کف نم‌گرفته‌ی زندان زانو زدم و بدن درهم شکسته‌ی ساهوکو رو توی بغلم فشار دادم. بدنش هنوز گرم بود. توسعه‌طلب‌ها زندانی‌ها رو قبل از فرار از پادگان کشته بودن. یه حسرت دیگه هم به حسرت‌های زندگی من اضافه شد. چرا زودتر نرسیدم؟ موهای ساهوکو دیگه بوی هلو نمی‌داد، دیگه صاف، بلند و مرتب بالای سرش جمع نشده بود. موهاش کوتاه شده بودن و بوی خون می‌داد. انگشت‌های سفید، ظریف و کشیده‌اش کبود شده بود و استخون‌هاش خُرد شده بودن.

سرباز‌هایی که به پادگان حمله کردن بودن، حس و حال خوشحالی برای فتح نداشتن. با بی‌حالی لخ‌لخ از پله‌ها بالا و پایین می‌رفتن و اجساد رو از اطراف جمع می‌کردن. به خودم که اومدم، دیگه هیچ چیز اطرافم نبود. نه جسدی، نه سربازی... فقط من و ساهوکو. یه بوسه‌ی کوتاه روی لب‌های چاک‌خورده‌اش گذاشتم و تن سبکش ،خیلی سبک‌تر از سابق، رو بلند کردم و بالا بردم. همون شب بدنش رو سوزوندم و خاکسترش رو از بالای برج پادگان به باد سپردم. همون طور که خودش می‌خواست. شاید ذرّه‌ای از بدنش همراه با باد به ژاپن برگرده.

در حالی که اشک‌هام رو با آستینم پاک می‌کردم ادامه دادم: «...و متأسفم که این قدر خودخواهم... که اگر همون یک نفر آدم نبود شاید بی‌خیال خون اون سه هزارتای دیگه می‌شدم... متأسفم ولی نمی‌تونم...»

بغض میشل ایوانووا بی‌صدا شکست. به کندی با زانو روی زمین نشست و دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفت. با گریه گفت: «تو مگه نگفتی خدا می‌تونه هزاران فرصت دوباره به من بده؟»

-«خدا می‌تونه... ولی من نه! من خدا نیستم. یه پسربچّه‌ی تنهام که از زندگیش سیر شده...»

یه بار دیگه به چهره‌های ناامید دوست‌هام و کسی که فکر می‌کردم عشقم باشه نگاه کردم، روم رو از همه‌شون برگردوندم و فرار کردم.

Freedom of SinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora