د.ا.د الینور: رجینا دست انداخت دور کمر ایمی و با یه حرکت از جا کندش. مچ من رو سفت گرفت و در حالی که میکشیدم تا روی پاهام بلند بشم داد زد: «باید بریم توی فضای باز! اون جا احتمال زنده موندن بیشتره. این جا بمونیم زیر آوار دفن میشیم.»با یه دستم ادوارد رو سفت گرفتم و دست دیگهام رو به دیوار فشار دادم تا بتونم روی پاهای لرزونم بلند بشم. بدجوری میلرزم. حتی ایستادن هم برام سخته چه برسه به دویدن! با ناراحتی به خودم لعنت فرستادم. مهم نیست که من همسر یه سرباز آزادیخواه هستم یا همهی عمرم بدبختی کشیدم... به هر حال هیچ وقت یاد نمیگیرم که قوی باشم! دقیقاً موقع خطر، وقتی که لازمه جون بچههام رو حفظ کنم، باید این جور از ترس علیل بشم.
رجینا دستم رو کشید. چند بار تلو تلو خوردم و بعد همراهش از در بیرون رفتم. ادوارد زیر گریه زده بود ولی ایمی بیچاره از ترس لال شده بود. همین که وارد خیابون شدیم ازدحام جمعیت ما رو گرفتار خودش کرد. همهی مردم بیرون ریخته بودن. به آسمون نگاه کردم. دیگه بمب افکنی دیده نمیشد ولی هر آن ممکن بود دوباره سر برسن.
نمیشد از اون ازدحام خلاص شد. جمعیتی که بیش از نود درصدش شامل زنها و بچهها میشدن از وحشت کور و دیوونه شده بودن و به هم فشار میآوردن. مثل جریان رودخونهای بود که ما رو بیارادهی خودمون با خودش میبرد. هر چه قدر که تلاش میکردیم باز هم نمیتونستیم خلاف جریان حرکت کنیم.
رجینا مچم رو چنان سفت گرفته بود که دستم بیحس شده بود. یهو از پشت سر صدای شلیک به گوش رسید. جیغ و داد بلند شد و جمعیت رم کردن. همه شروع کردن به دویدن. یه نفر محکم به من تنه زد و دست رجینا از دستم جدا شد. رجینا بین آدمهای دیگه گم شد و آخرین لحظه فقط صدای جیغ ایمی به گوشم رسید: «مامااااااااااان!!!!!!»
-«ایمی... ایمیییییی... رجیناااااا...!»
صدای من توی هلهلهی مردم و شلیک رگباری دیگهای گم شد. صدای شلیک این بار خیلی نزدیکتر بود و باعث شد دوباره جیغ همه در بیاد و به جلو هجوم ببرن. فشار جمعیت من رو روی زمین انداخت!
ادوارد رو توی بغلم فشار دادم و پاهام رو توی سینهام جمع کردم تا از پسرم محافظت کنم. یه پا محکم به بازوم خورد بعد هم کلّی پای دیگه! از روی دستها و پاهام رد میشدن. پاشنههای سفت و تیز، کمر و پهلوهام رو له و لورده میکردن و رد میشدن. جیغ و گریهی ادوارد هنوز توی گوشم میپیچید. هقهقکنان بیشتر توی بغلم فشارش دادم. یه ضربه به سرم خورد و از حال رفتم.
***
-«هی... اوی... زندهای؟»
با سیخونکهای خشن نوک یه پوتین نظامی به پهلوم به هوش اومدم. ناله کردم و بدن دردناکم رو آهسته تکون دادم.
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction