۴۲.روی فرکانس انگلیسی

1K 196 51
                                    


د.ا.د لیام: یکی از بهیارها وارد اتاق ما شد تا دست‌هاش رو بشوره. البته توالت‌های ته حیاط هم دستشویی دارن ولی اتاق ما نزدیک‌تره. ضمناً تنها اتاقیه که شیر آب داره. قبلاً آزمایشگاه مدرسه بوده. این رو می‌شه از چندتا سینک ظرفشویی، ماکت درب و داغون اسکلت گوشه‌ی کلاس (که یه بازو نداره) و قفسه‌های پر از ظرف‌های شیشه‌ای درجه‌بندی شده‌اش فهمید.

من سریع پرسیدم: «ح‍... حال استایلز چه طوره؟»

یارو با بی‌خیالی گفت: «همین روزها می‌میره...»

بعد انگار یهو یادش اومده باشه این جا کجاست و کسی که داره ازش می‌پرسه رفیق اون طرفیه که داره می‌میره، چشم‌هاش گرد شد و به سرعت اضافه کرد: «...البته... فعلاً که زنده‌ست! فقط بی‌هوشه... حالا... شاید هم به هوش اومد و...»

دید خیلی داره گند می‌زنه بدون شستن دست‌هاش بیرون دوید. چند لحظه بعد، از پنجره دیدمش که توی اون سرما تمام حیاط رو طی می‌کنه تا اون ته دست‌هاش رو بشوره.

برگشتم به ده تا سربازی که هر کدوم یه گوشه توی رختخواب سفری‌شون چمباتمه زده بودن نگاه کردم. اکثراً خواب بودن. مثل نایل که یه دستش رو زیر سرش گذاشته بود و تا می‌تونست توی خودش جمع شده بود.

زین یه گوشه دور از ما دوتا به دیوار تکیه داده بود. نگاهش به آسمون گرگ و میش سحر گره خورده بود و زیر لب زمزمه می‌کرد. اون هیچ وقت لحظه‌ی طلوع خورشید رو از دست نمی‌ده. از وقتی شناختمش تازه از اون تونل‌های اعضای مقاومت پاکستان بیرون اومده بود. اگر تمام عمرت مثل یه موش کور زندگی کرده باشی دیگه هرگز تماشای ابهت اون لحظه‌ای که خورشید توی افق پدیدار می‌شه رو از دست نمی‌دی.

در دوباره با صدای قژقژ باز شد و صدای نق و نوق یکی دوتا از سربازها رو بلند کرد. ترنر که در رو باز کرده بود در کمال خونسردی دستور داد: «زرزر موقوف. بتمرگید. پین! هوران رو بیدارش کن بیاد روبی کارش داره.»

-«هی نایل...»

چندتا ضربه به شونه‌اش زدم. بدون باز کردن چشم‌هاش غرغر کرد: «بعداً...»

-«چی بعداً؟ پاشو روبی کارت داره!»

غلت زد پشتش رو به من کرد و یه صدایی شبیه "هوم" از خودش درآورد. دوباره خوابید. برگشتم سمت ترنر شونه بالا انداختم که یعنی دیگه به من مربوط نیست.

ترنر با اخم به طرف ما اومد. حواسش بود که پاش رو روی سربازهای دیگه که سر راه خوابیدن نذاره. به نایل رسید و با لگد توی کمرش گذاشت: «پاشو ببینم تن‌لش! کلّه‌ی سحر به خاطر تو با مقر ارتباط برقرار کردم.»

نایل خوابآلود سر جاش نشست و گفت: «ها؟ چی می‌گی؟ چی شده؟»

-«دوست دارین جفتتون خفه شین؟ دو ساعت دیگه شیفت‌ها عوض می‌شه ها! اگر گذاشتین کپه‌ی مرگمون رو بذاریم!»

Freedom of SinWhere stories live. Discover now