۱۰.میشل ایوانووای خیرخواه

1.5K 251 30
                                    


چشم‌هام رو بسته بودم و کف واگن دراز کشیده بودم. بدنم هماهنگ با حرکات قطار تکون می‌خورد. بقیه همه کنار هم دیگه خوابیده بودن. سر زین روی شونه‌ی لیام بود. لویی به دیوار تکیه داده و سر نایل روی زانوهاش بود. حتی بقیه سربازها به هم چسبیده بودن. همه خواب بودن.

فقط منم که بیدارم. دور از بقیه، تنها وسط واگن، بیدارم.

چشم‌هام بسته‌ست ولی خواب سراغم نمی‌آد. برای بهتر کردن حال خودم به خواهرم فکر می‌کنم؛ جما! وقتی که دوچرخه‌ی زهوار در رفته‌اش رو یواشکی دزدیدم و باهاش چرخ زدم. وقتی با هم به کتابخونه می‌رفتیم. وقتی روز تولدش شمع‌ها رو فوت کرد، من و مامان و بابا دست زدیم و بعد خونه لرزید...

به این جاش که می‌رسم فکر و خیال رو تمومش می‌کنم. قسمت‌های مربوط به بمبارون، ریختن خونه، موندن همه زیرآوار رو بارها مرور کردم. از مرور دوباره‌اش چیزی بهم نمی‌رسه. با گذشت زمان، تلخی خاطرات گذشته رنگ باخته و شیرینیش باقی مونده.

همون موقع که از زیرآوار در آوردنم و بهم گفتن که من تنها بازمانده هستم فهمیدم!

فهمیدم که «تنها» بازمانده هستم. تنهای تنها! فقط یک نفر! چرا از بین اون همه آدم -خانواده، اطرافیان، همسایه‌ها- من باید باقی بمونم؟

من به خدا ایمان دارم و می‌دونم بی‌دلیل من رو زنده نگه نداشته. اگر من تنها باقی مونده هستم پس یه کار تموم نشده توی زندگی دارم و من این رو این طور برداشت کردم؛ من باید برای آزادی بجنگم!

تکون‌های قطار بیشتر شده. ولی سرعتش کمتر! از جام پا شدم. بقیه هنوز خوابن. سرعت همین طور تحلیل می‌ره. بالاخره با یه تکون کوچیک دیگه متوقف شد. آهسته بلند شدم و به طرف دیوار واگن رفتم. چشمم رو روی یکی از سوراخ‌های کوچیک و بزرگ و متعدد روش گذاشتم و نگاه کردم.

اون جا چیزی شبیه به یه ایستگاهه. یه سکوی بتونی و یه ساختمون نقلی. از پشت در واگن صدای پا اومد. چند لحظه بعد صورت کوچیک میشل ایوانووا از شیشه‌ی کدر پنجره دیده شد. خیلی تاریک نبود. نور مهتاب از پنجره‌های نزدیک سقف واگن داخل می‌تابید. یه دید کلّی زد و بعد چشمش به من افتاد. یه برقی توی نگاهش زد و سریع پس کشید. بار اول هم همین طوری شد. و همین طور توی قلعه. به چشم‌های من نگاه نمی‌کنه. انگار ازشون می‌ترسه! چه مسخره! چرا؟

صدای تق قفل اومد و لای در باز شد. سرش رو آورد تو و پچ‌پچ کرد: «هی، تو! بیا بیرون ببینم.»

موقع گفتنش به نوک پوتینم نگاه می‌کرد. این دختره‌ی خل وضع چه مشکلی با چشم‌های من داره؟

شاید دوست پسر سابقش چشم سبز بوده! هه هه هه!

با این فکر یه لبخند کمرنگ زدم و پا شدم و بیرون رفتم. در رو پشت سرم بست و گفت: «دنبالم بیا!»

Freedom of SinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora